بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
آسمان شب روشناییاش را چندین برابر کرده تا میزبان عروس فصلها باشد
عروسی سپیدپوش که قدمهای بلوری شکلش را به نرمی به زمین خزانزده
پاییزی هدیه میکند تا عاشقانهای به نام زمستان را رقم بزند.
عاشقانهای که به دنبالش رویشها و سرسبزی بهاری را درونش پنهان کرده
و زیر سپیدیهای ظاهریاش مانند مادری آن راه قدم به قدم به تولد دوباره
نزدیک میکند.
آهای زمین بارانزده از بارانهای رگباری پاییزی آماده باش که عروس زیبایت
قصد آمدن به مهمانی وجودت را دارد، مهمانی که سردی را به وجودت هدیه
میدهد، سردی که ذوب میکند هر چه پلیدی و سیاهی را.
****یلدا عروس شبهای سال مبارک****
« اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »
به نام اویی که زیبایی را در حجاب صدف قرار داد تا محمل امنی باشد برای
حفاظتش
به نام خالق بیانتها که در یگانگی بیهمتاست
به نام خالق بیهمتا
ای حضرت معشوق ای لیلاترینم
من از همه پروانهها شیداترینم
سنگ ملامت خورده عشق تو هستم
یعنی میان عاشقان رسواترینم
تو آیههای مصحف پیغمبرانی
بهر تلاوت کردنت شیواترینم
ای کیسه بر دوش سحرهای محله
مرد کریم سامرا؛ آقاترینم
ما ریزهخوار دولت عشق تو هستیم
ای حضرت معشوق ای لیلاترینم
اندازهی ما چشم تو دیوانه دارد
مجنون میان خانهی ما خانه دارد
تو آشنای کوچههای آسمانی
بالاتر از فهم اهالی جهانی
فهمیدن شأن و مقام تو محال است
تو سرالاسرار نهان، اندر نهانی
رد قدمهای همیشه جاریات را
تا مرزهای بینهایت میرسانی
وقتی که میآیی کنار جانمازت
دنبال خود خیلی ملک را میکشانی
تو ابتدا و انتها اصلاً نداری
مثل خدائی و همیشه جاودانی
ای روشنی مطلق شبهای تارم
پروردگار بیمثال هر چه دارم
علیاکبر لطیفیان
*** ولادت امام حسن عسکری(ع) بر همگی مبارک***
به نام خالق بیهمتا
صدای خندههاش فضای تنهاییهاش رو پر کرده بود
انگاری میخندید تا هیولای تنهایی و خستگیهاش
جرئت حمله به قلبش رو پیدا نکنه و تو همون پستوی
انتهایی چشماش دوران اسارتش رو بگذرونه.
از خندههاش یه نقاب رنگی ساخته بود تا یادش نره
تنها سلاحی که براش مونده تا با اون هیولاها بجگنه
همین خندههای بیصدای جسم و روحیه که دلش
تاب باختنشون رو نداره.
آخه اگه یه روزی همین رو هم از دست میداد باید
مثل یه کویر، همیشه تشنه دیدن حتی یه سراب از
رویای خندههاش باشه.
همین خندهها بودن که اجازه نمیدادن، مغلوب مرز
میون دشت امید و دره ناامیدی بشه.
به نام خالق زیباییها
صدایش را رها کرد، لابهلای هیاهوی دنیایی که برای مبارزه با آن دنیایش را به
تلاطمها واداشته بود تا شاید پیروز میدانی شود که با امید برد در آن گام نهاده
و گرد و غبارهایش را با بارانی به زلالی باران پاییز دلهای بیقرار شستوشو
داد، تا رخواره بینقاب درونش را جانی تازه بخشد؛ برای مبارزهای به طولانی
سالهای گذر کرده از عمرش و بروبد هر چه تنهایی را. مبارزه با تنهاییهایی
که وجودش را در حصار تارهای نامرئی اما نفسبر، اسیر کرده و قصد رهاندنش
را نداشت.