قاب احساس

می‌گویند احساس یعنی فریب، یعنی بازی با آینده آن هم بدون عقل. اما من باورش ندارم و در جواب می‌گویم احساس یعنی تمام باور یک بنده به خالق بزرگ پر از مهرش. احساس یعنی خود خود زندگی

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

پیوند

به نام تصویرگر جهان هستی

پیوند

ادامه مطلب...
۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

راه

به نام نامی الله

راه‌های زیادی برای نرفتن و رفتن در دنیای کوچکم مانند دریایی روان در حال جریانند.

راه‌هایی که مردد در شروع یا پایان بخشیدنشان هستم. ترس از انتخابشان روزهایم

را مانند کلاف سردرگمی کرده که حتی نمی‌دانم برای گره نخوردن آن چه پلی را

پشت سر بگذارم.

ممنوعیت‌ها، محدودیت‌ها و ناامیدی‌ها، قدرت انتخاب را برایم سد کرده‌اند. سدی 

پرعظمت که به دنبال بلعیدن جسم کوچک و لرزانم است. جسم کوچکی که مانند 

پرنده‌ای زیر باران مانده در خود فرو رفته، در آرزوی طلوع خورشیدی گرم است تا به 

وجودش گرمایی پر مهر برگرداند. 

۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۱۸ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همراز

پر پرواز

به نام خالق آرامش

آری با بال‌های چیده شده در انتظار بال‌هایی هستم که در تمام عمر در کنارم دارمشان

بدون این که چیزی از بودن و پرارزش بودنشان بفهمم. بال‌هایی که هر نوزاد در اولین 

روز از به وجود آمدنش آن‌ها را دارد و حتی در نداشتنش هم نمی‌تواند یاد و خاطرشان 

را از یاد ببرد.

آخر آن بال‌ها که فراموش شدنی، نیستند. مگر می‌شود بال‌هایی که تو را به رشد 

رسانده و اولین‌ها را با وجودشان تجربه کرده‌ای را از یاد ببری. بال‌هایی که تمام 

وجودیتت را خدا از بودن آن‌ها برپا و از شیره جانشان تغذیه کرده‌ای.

اما با وجود داشتنشان گاهی حسرت دوری از آن‌ها چنان وجود را مالامال از حسرت 

کرده که برای رهایی از آن حاضر به رفتن هر راهی هستم. حسرتی که عطش آن 

تشنگی ابدی را به قلب راه می‌دهد.

بال‌هایی که اگر با تمام وجود بخواهیشان و از وجودشان سیراب شوی قطعاً راه به

آسمان بهشتی می‌یابی و در پهنه دلش چنان به اوجی خواهی رسید که تا کنون 

حتی پرندگان تیزبال هم نرسیده‌اند.

۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۴۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

علاقه اشتباهی گرگ

به نام مقدرکننده سرنوشت

ماده گرگ عاشق
ادامه مطلب...
۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۲۹ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

پناهگاه

به نام خالق آرامش

در جستجوی پناهگاهی بود که امنیتش را حتی قبل از ورود به آن حس کرده باشد

سخت بود پناهگاهی را پیدا کردن که تمام زندگیش را در خود جا داده باشد. بدون

زندگی از قبل پناهگاه داشتن یک چیز بی‌معنایی بود، که روحش را به سرگردانی

سوق می‌داد؛ که حاضر بود برای فرار از آن به هر ریسمانی چنگ زند.

بالاخره راهش را از میان موانع سخت زندگی در گوشه‌ای از دنیای کوچک خدا که 

زیر سایه دنیای بزرگ‌تری که هدف اصلی آفرینش بود، پیدا کرد.راهی که با لبخندی 

اغواگرانه انتظارش را یدک می‌کشید و با زیبایی بی‌مثالش او را به درون وجودی‌اش 

دعوت کرده بود تا فارق از سختی‌ها به میزبانی‌اش مشغول شود.

دنیایی بکر جلوی رویش به رقص درآمده بود. 

دنیایی که مدت‌ها، رسیدنش را آرزو داشت. 

دنیایی هفت‌رنگ از جنس حریر بارانی.

چشم‌های چراغانی شده‌اش را با لذت بست و پر پرواز نقره‌گونش را گشود تا در 

وسعت پناهگاه امن و زیبای تازه یافته‌اش که از بدو تولد برایش درنظر گرفته شده

بود؛ و او تازه آن را در روحش شکوفا دیده بود، اوج گیرد.


۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۲۵ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

روزهای عاشقی

به نام خالق روزهای پر از آرامش

روزهایی در راهند که با تمام روزهای دیگر دنیا متفاوت.روزهایی که بوی خوش

خدا در ثانیه به ثانیه‌اش حس میشه.روزایی که برای رسیدنشون لحظه‌شماری

کردی تا خودت را در آغوش اویی اسیر کنی که بهترین،بهترین‌هاست.

اویی که خلق کننده،وجود کوچکت در دنیایی به بزرگی دنیای تمام آدم‌هاست.

روزهایی که هنوز از راه نرسیده، بوی خوشش در تمامی وجودت سر به فریاد 

کشیده و منتظر مهمان شدن است. 

روزهایی که لذتی بالاتر از آن نیست.لذتی که تنها در همین روزها می‌توان آن را 

به تجربه نشست.تجربه‌ای که در عین تکرار شدن،تکرارناشدنی‌ترین؛تکرارهاست.

روزهایی که موسیقی رسیدنش، هرگز برای شنوایی گوش‌های منتظرت به تکرار 

ننشسته و بی‌تکرارترین موسیقی را در شب‌های تارت،به وجود پر از عطش بودنت 

هدیه داده.

۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۰ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

مترسک

به نام خالق بی‌همتا

مترسک دلش را در باغ ذهن کاشت تا شاید دور شود از هر حسی به نام زندگی.

خسته از محبت‌های ظاهری سودای بی‌حسی را در سر پرورانده و از دل مترسکی

ساخته بود تا با کاشتنش در سرای کویری ذهن که رایحه احساس را کمتر حس کرده

بتواند هوای محبت را از وجودش بیرون کند.

اما خیالی بس بیهوده که تصور داشت که با این روش به هدفش خواهد رسید.

آخر مترسک دل به جای خشکاندن ذهن و دلش،جناب ذهن بیدار و هشیار را هم به

عشق خود دچار کرده بود.به دنبال راهی بود تا در سراسر وجود بی‌دفاعش جریان 

پیدا کند و به جای لباس خاکستری بی‌حسی،لباسی ناب از نور عشق الهی را به 

قامتش بپوشاند. 

۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۵۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

اشتباه

به نام تک نوازنده گیتارهستی

محو شده در ابرهای تیره باران‌زا،خیال را به ورودی دری کشاند که با وجودش لبخند 

را به لب‌های خسته اما پرامیدش بازمی‌گرداند. به هیچ‌وجه حاضر نبود در شلوغی 

دنیای بی‌وفا و گاهاً نامرد همان اندک دلخوشی خیال‌انگیزش را به هیولای فراموشی 

بسپارد، و با خیال‌های بی‌پایه‌اش سعی در درک و تحمل زندگی بی‌حاصلش داشت. 

آخر مگر می‌شود بدون خیال هم زنده بود. در خیال‌هایش قدم‌وار نفس می‌کشید که 

به ناگهان با صدای مهیب واقعیت به دنیای واقعی کشانده شد؛دنیایی که هم برایش 

به هزاررنگ،رنگین‌کمان بود هم پر از سیاهی.سیاهی که خودش آن را به زندگی نصفه 

و  نیمه‌اش دعوت کرده بود و با لجبازی حاضر نبود آن را بیرون کند.با آن فرارش از خانواده 

خواسته بود تا از زندگی که به خیال خودش با اجبار دیگران پیش می‌رفت رها شود اما 

نمی‌دانست که با همان راه اشتباه تمام قطعات پازل زندگیش بد چیده می‌شوند و این 

برای دختری مانند او که هرگز نتوانسته بود راه‌های اشتباه را برای رسیدن به راه 

درست دور بزند یعنی فاجعه.فرارش خیلی چیزها را برایش تغییر داده بود و آن زندگی 

درهمش را بدتر از آن چیزی کرده بود که وجود داشت. فراری که بعد از مدتی دوباره 

مجبور شد به اجبار دیگران به همان زندگی قبلش برگردد.بدون عبرت گرفتن از روزهای 

تباه شده‌اش، دوباره بعد از مدتی همان راه اشتباه را برای رفتن انتخاب کرد و تنهاتر از 

قبل شد چرا که برای بار دوم تاوان بیشتری باید پرداخت می‌کرد و این‌بار  علاوه بر خود 

وجود دیگری را هم در خانه رها کرده بود. وجودی که هفت ماه تمام در درونش پرورش 

داده بود و با سختی زیاد دعوتش کرده بود به دنیایی که خودش دست به سیاهی آن 

زده بود.با رفتن دوباره‌اش وجودش را از دخترکی بی‌دفاع که سهم عظیمی در ورودش 

به این دنیای به قول خودش سیاه داشته دریغ کرد.دریغی که هرگاه برایش یادآوری 

می‌شد در خود فرو می‌رفت و دنیا با تمام عظمتش روی سرش آوار میشد.اما آنقدر 

لجباز و راحت‌طلب بود که حاضر نبود قدمی به عقب برای جبران تمام اشتباهاتش 

بردارد.

به این دلیل که حاضر نبود تنهایی و بی‌مسئولیتی و رهایی از خانواده پر اشتباه‌تر از 

خودش را رها کند و دوباره به دنیای اجبار دیگران تن دهد.تمام آینده زیبایی که می_

توانست با کمی مصر بودن با تمام سختی‌هایش به آن برسد با آن هوش و زیبایی 

که داشت را با دست‌های خودش از بین برده بود و پل برگشتش را با هر بار ساخته 

شدن از جانب خالق با بی‌رحمی و نادانی چیره شده بر وجودش به قعر دره سیاهی 

درونی‌اش می‌فرستاد،و فرصت دوباره زندگی را خودش از خودش دریغ میکرد. هیچ 

چیز نتوانست او را به برگشت وادارد حتی وجود سرشار از زندگی کودکی بی‌گناه.

چرخه تباهی را با افکار تباهتر از آن به خیال یک زندگی رویایی که فقط در ذهنش 

جوشش داشت ادامه می‌داد.

۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

قلمروی آتش

به نام خالق عشق

پا به قلمروی ممنوعه آتش گذاشته بودم و از حرم داغ و سوزان آن در عذاب بودم.

عذابش از روی سوختنی بود که خودخواسته به دامش کشیده بودم.

برای فرار از تنهایی خود را به شعله‌های سوزانی سپرده بودم که فرجامش را از

همان قدم اول می‌دانستم. فرجامی که به سوختن بی‌بدیلی منجر خواهد شد.

سوختنی که هیچ چیز جز نابودی در آن شناور نیست.

اما ارزش اسیری‌ام را داشت، آدمی که تنهایی را با تمام وجود حس کند و به آن

باور داشته باشد، همان بهتر که در دام آتش بی‌رحم گرفتار آید. آسمان تنهایی‌ام

به رنگ سرخ آتش تن داده و همراهی‌ام می‌کرد و لبخندی از جنس خودش را به

لب‌های ترک‌خورده از تشنگی تنهایی‌ام هدیه داد.

نگاه آخری به تمام روزهای بربادرفته تاریک گذشته انداختم و در قعر خاکسترهای

در حال ریزش وجودم با لذت یاوری آتش فرو رفتم تا شاید مانند ققنوس اساطیری

وجود دیگری از وجود خسته‌ام متولد گردد بدون حس تنهایی. 

۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۴ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

حریم دل

به نام پروردگار عالم‌تاب

به هوای شیندن موسیقی نوای دلت، به دوردست‌های خیال دلم سفر کردم تا با

شنیدن آن دل بی‌قرارم را خدا آرام بخشد.آرامی از جنس نور خودش.آخر خدا که

کسی را تنها نیافریده، هر کسی برای خود و قلب سوزانش کسی را دارد که به

هوای آن روزهایش را می‌گذراند حال چه در خیال و چه در واقعیت حضور هستی.

تو همان آرام دهنده‌ی وجود سرگردان من هستی که به انتظارت روزها را به شماره

درآورده‌ام حتی اگر نیایی.

نوای موسیقی‌ات را به گوش جان شنیده‌ام و روز به روز اشتیاقم را به اعماق مغزم

می‌فرستم تا فقط و فقط برای احساس خودم قابل شنیدن باشی. آخر دل که جای

غریبه‌ها نیست.

دلی که غریبه‌ها در آن ورود داشته باشند که حرمتی ندارد و من آدمی نیستم که

حرمت زیبای دلم را به غریبه‌ها بفروشم.

۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همراز