روزها یکی پس از دیگری می‌آمد و گوشم هر لحظه منتظر شنیدن خبری از

علی بود. تلویزیون را از طلوع خورشید تا نیمه شب روشن نگه می‌داشتم تا

ثانیه به ثانیه اخبار جنگ را دنبال کنم و همین سوژه شده بود، دست داداش

محمد تا هر از گاهی دلتنگی‌ام را به رخ کشیده و لبخند فراری از لب‌هایم را

دوباره آشتی دهد.

با اینکه سعی داشتم، بی‌قراری‌هایم در درون جوشان بماند اما راز نگاهم را 

همه فهمیده که برای راحتی خیالم سعی در نادیده گرفتنش داشتند. یک‌ماه

گذشت بدون هیچ خبری، دریغ از تلفنی چندثانیه‌ای؛ ناامید از شنیدن خبری

کنار لانه مرغ و خروس جاخوش کردم تا گلایه‌های ناشنیده‌ام را با آن‌ها در

میان بگذارم که با ورود یکباره‌ای محمد به هوا پریدم.

- آهای آبجی جونم کجایی؟

اخم کرده از ورود هیجانی‌اش، صدایش زدم.

- چه خبرته داداش من اینجام.

به عقب چرخید. تمام صورتش هوای شادی داشت، تا به زبان آوردنش هزار

دلیل برای خوشحالی‌اش تراشیدم.

- سلام به بهترین آبجی دنیا.

- چیه کبکت خروس می‌خونه، نکنه زمان اعزامت مشخص شده!

سرش را با تأیید بالا و پایین برد. صدای سقوط دلم در گوش‌هایم اکووار

چرخید، هنوز از علی خبری نشده، عزیز دیگری هم قصد رفتن داشت و این

یعنی دوبرابر شدن بی‌قراری‌های اهالی خانه. داداش با دست‌های در پشت

گره خورده سرخوش به سمتم آمد.

- باز که لب و لوچه‌ی خانوم کوچیکمون به هم پیچید.

- داداش!

- جانم.

- نمی‌شه نری؟

نگاهی جدی نثارم کرد و در حالی‌که با دو انگشت دست راستش سعی در

باز کردن انحنای درهم رفته ابرو‌هایم داشت سؤالم را با سؤالی دیگر جواب

داد:

- از علی‌ام همین رو خواستی؟

- از اون بی‌معرفت هیچی نگو که شکار بودنم رو سر تو خالی می‌کنم ها.

- اوه توپت هم حسابی پره.

کمی فاصله گرفته و چرخیده دوباره نشستم.

- آره کل وجودم پره بهتره بری با خوشحالی خودت خوش باشی تا بهت

زهر نشده.

بدون توجه به خواسته‌ام پشت سرم نشست و دستش را جلوی صورتم

گرفت.

- بهتره قابش بگیری و شب تا صبح بهش خیره شی تا زمان رفتنت بشه.

- برگه اعزام من که نیست، تازه اگه هم باشه احتیاج به قاب گرفتن نداره 

چون زودتر از اونی که بخوام زمان رفتنم رسیده.

عصبی‌تر از قبل به خود پیچیدم.

- بگیرش دیگه.

- چی رو!؟

- نامه یار رو.

- هان!

حرفش را نفهمیده، نگاهم خشک شده به دستش ماند. وقتی دید واکنشی

ندارم، دستم را گرفت و آن را داخلش قرار داد.

- همونی که دلت حسابی ازش پره برای عزیز‌کرده‌ش نامه داده، مگه منتظر

همین نبودی.

قدرت درکم برای چند لحظه به حد صفر رسید.

- چرا خشکت زده دختر بخونش دیگه، تنهات می‌ذارم تا راحت‌تر به تخلیه

روحی برسی.

کنایه زده بود به گریه‌های شبانه‌ای که آثارش را صبحها به عینه در نی‌نی

چشمانم می‌دید. برگه کم‌وزن در دستان ناتوانم به سنگینی هزار تن هم

می‌رسید، بسته شدن در خبر از رفتن و تنها ماندم می‌داد .

به خود آمده، بی‌حال روی زمین خاکی نشسته و برگه را زیر بینی‌ام نگه

داشتم و بوی خوشش را با تمام وجود به قلبم رساندم. شاید به مسخره به

نظر برسد اما به وضوح عطر وجودش از نامه‌اش به جانم نشست.

آرام با قلبی اوج گرفته بوسه‌ای هم چاشنی‌اش کرده و بالاخره بازش کردم.

                                « بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ  » 

"سلام به بهترین آیه زندگی‌ام

 نگاهم را هم زمان با نوشتن این خطوط روانه نگاه منتظرت می‌کنم تا بدانی

 دلتنگ تک تک لحظات بودنت هستم. اهل دروغ نیستم یعنی اینجا بودن به

 آدم اجازه هر دروغی رو از آدم سلب می‌کنه، اینقدر که هوای اینجا هوای

 مقدسیه و نفس کشیدن میونش؛ آرزوی لحظه به لحظمه.

 پس نمی‌خوام بگم هر ثانیه با یاد تو می‌گذره، چون دروغ محضه تا خودت

 این‌جا، نباشی حرفم رو نمی‌فهمی پس خواهش می‌کنم این رو به پای

 بی‌معرفتیم نزار. تمام وجودمون در این‌جا، از هوای نفس تهی می‌شه و

 آدم تبدیل می‌شه به یه آدمی که تموم تعلقاتش رو زیر پا می‌ذاره تا هر

 قدمی که برمی‌داره، منتی نباشه به زمینی که زیرپامون وجودمون رو

 یدک می‌کشه.

 در کنار این حس و حال‌ها یاد و فکر تو هم گوشه‌ای از قلبم مأوا گرفته.

 اولین‌باره که نامه می‌نویسم و خوب و بدش رو به ناشی بودنم ببخش.

 ببخش که زودتر از این‌ها نتونستم خبری از خودم بدم. وضعیت تلفنی

 جوری نیست که راحت بتونم تماس بگیرم، این نامه هم احتمالاً طول

 می‌کشه تا به دستت برسه.

 اگر فرصتی بود و تونستم برگردم تموم این نبودن‌ها رو با جون و دل 

 جبران می‌کنم، جوری که ازشون تنها یه غبار کوچیک تو خاطرت باقی

 بمونه.

      کوچیک و دوستدارت علی »

اشک‌هایم سراسر خطوط رو خیس کرده بود، تک تک کلماتش را با چشمانم

بلعیده و عطش‌وار هنوز هم به دنبال خطوط بیشتر بودم. نه امید آنچنانی در

کلماتش بود و نه آن عشق  آتشینی که در کتاب‌ها خوانده یا از دوست و آشنا 

شنیده بودم.

همان‌ها برایم از صدها ابراز آتشین عشق و علاقه زیباتر بود چون سبک خاص

عاشقانه‌های علی را یادآور بود، سبکی که کل سطور آن کاغذ سفید را در

آغوشش گرفته بود

مشخص بودهوای پرواز کردن به سرش زده که طوری نوشته‌هایش را لباس

پوشانده که انگار قصد آماده کردنم را برای هر اتفاقی داشت؛ اما در آن زمان 

برایم بودن یا نبودن موقتی یا دائمی‌اش ذره‌ای اهمیت نداشت و تنها شور و

حالی که داشت برایم ستودنی بود.

همان یک نامه چنان انرژی به وجود بی‌قرارم تزریق کرد که تا مدت‌ها چیزی

نتوانست ناراحتم کند، حتی رفتن داداش محمدی که نفسم به نفسش بسته

بود.

به خاطر توصیفی که علی از جبهه برایم ترسیم کرده بود به خوبی رفتن‌های

به سوی دیار عاشقانه جبهه برایم قابل درک شده بود.