بسم الله الرحمن الرحیم

خنده ها که ته کشید نگاه دوخت به نگاهم و با مردمک های لرزانش صدایم زد:

- بُشری!

مسخ نگاه عجیبش بله ای به زبان آوردم.

- مشکلی که با شغل...

پریدم ما بین حرفش و قاطع لب زدم:

- بی اهمیت ترین موضوعی که می تونم تو دنیا بهش فکر کنم شغلته.

- بالاخره نمی شه نادیده اش گرفت. تو جامعه ما حتی اگه به چیزی حساس نباشیم نگاه بقیه نسبت بهش ما رو هم ممکنه یه روزی حساس کنه.

- برای بُشری قبل شغل، زیبایی، ثروت، جایگاه اجتماعی و کلی چیز ظاهری دیگه تو اولویت اول بودن یعنی اون من، آدما رو بر اساس این موارد طبقه بندی می کرد و کسی که خارج این دایره بود به عنوان آدم براش احترامی قائل نبود اما این من جدید، تنها چیزی که براش اهمیت نداره ظواهرِ. همین که مرد مورد اعتمادم تلاش کنه برای بهتر زندگی کردنم کافیه.

الان من حتی فکر می کنم رفتگرها خیلی بیشتر از دکتر و مهندسا ارزشمندن.

تک خندی زد:

- این دیگه غلو بود.

- می خواد غلو باشه یا نه عقیده من این مدلیِ. شما اگه نباشین ما آدمای بی فرهنگی که نقطه به نقطه خیابون رو با سطل آشغال، اشتباه می گیریم باید تو یه دنیای کثیف و بدبو روزگارمون رو بگذرونیم. شما پاکی رو به بقیه هدیه می دین و این ارزشمنده. پاکی این مدلی باعث می شه به سمت پاکی روح هم قدم برداشت.

- پاکی روح!؟

- آره. وقتی اطرافمون سفید و پاک و خوش بو باشه اگه یه نگاه عمیق تر داشته باشیم احتمالاً به دنبال روبیدن روحمون از کثیفی ها هم قدم برمی داریم.

ابرویی بالا انداخت:

- نگاه جالبی داری، تا حالا از این زاویه به شغلم نگاه نکرده بودم.

چند لحظه مکث کرد و در ادامه گفت:

- وقتش رسیده در مورد یه موضوع دیگه هم صحبت کنم.

- چه موضوعی؟

- شغل دوم.

نگاه پرسشگرم روی صورتش دوید.

- البته اوایل برام جز شغل محسوب می شد و یه جورایی به اجبار سمتش کشیده شدم اما حالا شده جز علایقم. کسی ازش خبر نداره. خبر ندارن چون همیشه ترس از این رو داشتم که به خاطرش از جمعی که پا توش می ذارم رونده شم و این از کم و کاستی روحم که نتونستم به این ترسم غلبه کنم. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم در موردش باهات حرف بزنم. از واکنشت می ترسم اما خب چیزی نیست که بخوام تا آخر عمر پنهونش کنم اونم از تویی که قراره بشی همراز و همیار زندگیم.

کلافه از مقدمه چینی بیهوده ش حرفش را قطع کردم:

- اصل مطلب.

به عجول بودنم لبخندی زد و نفس عمیقی بیرون داد. طوری نفس کشید انگار قراره با گفتنش نفسش به آخر برسد و لب زد چیزی را که روی دلش سنگینی می کرد.

- غسال.