بسم الله الرحمن الرحیم

 - هیچ وقت مقدمه چین خوبی نبودم و... 

حرفش را با بی حوصلگی بریدم:

- منم اهل مقدمه شنیدن نیستم. اصل مطلب رو ترجیح می دم. 

لبخندی زد. 

- پس به اصل غافلگیری معتقدی. 

با کمی تلخی که وجودم را در آن لحظه درگیر کرد جواب دادم:

- نه. به هدر ندادن وقت معتقدم. 

جاخورده از صراحت کلامم، تک سرفه ای زد:

- ببخشید اگه باعث گرفتن، وقتت شدم. 

- پس بهتره زودتر اصل مطلب رو بگین تا بیشتر از این وقتی گرفته نشه. 

سرش را پایین انداخت و صدایش به آرامی زمزمه ای به گوشم رسید:

- ببخشید انگار بدجور مزاحمت شدم

لحن شرمنده اش، شرمنده ام کرد. دستی به چادرم کشیده، با نگاهی مستقیم جواب دادم:

- ببخشید تند رفتم. حرفتون رو بزنین. 

بدون اینکه نگاهش را از میز بگیرد شروع کرد:

- قبل از اومدن شما داشتیم با عمو در مورد یه موضوعی صحبت می کردیم. 

- خب؟ 

نیم نگاهی خرجم کرد:

- موضوع مورد بحث شما بودی. 

طوری مکث می کرد که سختی به زبان آوردن حرف هایش به آدم القا می شد. 

- خیلی وقته روش فکر کردم. امروز هم از جانب عمو مطرح شد. 

پوزخندی برای پوشاندن بی قراری ناشی از کنجکاویم به لبم آمد که نگاهش شکارش کرد. 

- انگار گفتین مقدمه چینی بلد نیستین اما شواهد خلافش رو نشون می ده. 

لبخند خجالت زده ای زد:

- اصل مطلب علاقه من به شماست. 

نفسم به راحتی آب خوردن لحظاتی بند آمد. چشمان درشت شده ام روی لب های نیمه بازش خشک شد. با آن همه رنگ به رنگ شدن حدس شنیدن چنین چیزی را پیش بینی می کردم اما خب باز هم برایم هضمش سنگین بود. الحق که مقدمه چین خوبی نبود. 

​​​​​نفسم که آزاد شد صدایش به گوش رسید.

- خیلی وقته با این جریان درگیرم. تموم جوانبش رو سنجیدم و تهش رسیدم به این نقطه که شما دقیقا همونی هستی که ایده آلای من رو داره. امروز که عمو مطرح....

شوک زده حرفش را بریدم:

- بابا! 

دستی میان موهایش کشید. انگار برای لحظه ای ماند که چه بگوید.

- خیلی وقته، متوجه چیزی که درونم نسبت به شما می گذره شده و امروز به زبون آورد و کار من رو راحت کرد. 

اخم هایم در هم گره خورد حس بدی از حرفش وجودم را گرفت، متعجب به قیافه درهمم نگاهی انداخت.

- یعنی بابا خواست که با دخترش ازدواج کنید!؟ 

نگاهش پرخنده شد و آمد روی لب هایش هم نقش ببندد که با نگاه تندم قورتش داد. کمی در جایش جابه جا شد و این بار با نگاهی مستقیم لب زد:

- اونطور که شما تو فکرت می گذره نه. عمو ناآرومیم رو حس کرد و با پیش کشیدن موضوع خواست تا آروم بگیرم. 

- ولی... 

دستش را بالا آورد و حرفم را قطع کرد:

- ببین بشری خانم پدرت به عنوان مردی که من رو به چشم پسرش می بینه خواست از برزخی که توش گیر کردم بیرون بیاره فقط همین. قطعا قصد بی ارزش کردن دخترش رو نداشته. 

حمایت پسرانه اش نسبت به بابا تحسین برانگیز بود. ناخودآگاه فکرم را به زبان آوردم:

- فکر نمی کنم حتی شاهد هم اینطور طرفداری بابا رو تو عمرش کرده باشه. 

دست هایش روی میز درهم پیچید و جواب داد:

- محبت خانواده ت نسبت به منی که توی این دنیای بزرگ خودمم و خودم، یه نعمت بهشتی.

- خدابیامرزتشون. 

سریع سرش را بالا گرفت و گفت:

- کیا رو!؟ 

از واکنش سریعش جا خوردم. 

- خب پدر و مادرتون رو. 

تلخندی به لبش آورد. 

- معلوم نیست که فوت کردن؟ 

- یعنی چی!؟ 

- فکرش رو نمی کردم تا این حد برات ناآشنا مونده باشم. 

- می شه یه جوری حرف بزنین منم متوجه شم. 

- بی خیال. 

کمی به سمتش خم شدم:

- اگه قرار به بی خیالی بود دیونه نبودم که بپرسم.

بی توجه به لحن تندم خندید و جواب داد:

- من تو این مدت از کل زندگیت خبردار شدم. فکر نمی کردم شما از من چیزی ندونی. 

ناخواسته آهی کشیدم. 

- من اونقدر تو زندگی پا در هوای خودم غرقم که حتی گاهی خودمم فراموش می کنم چه برسه به بقیه. 

- فعلا همین رو بدون که من تو پرورشگاه بزرگ شدم و از اینکه پدر و مادرم کجان و چی شدن بی خبرم. ان شاءالله که زنده و سلامت باشن. حالا اینا رو بزار کنار جواب من چیه؟ 

جاخورده خیره اش ماندم. مسیر صحبتمان طوری جلو رفته بود که از خجالت و شرم لحظات اولیه خبری نبود و خیلی راحت در چشمانم خیره جواب می خواست. ذهنم درهم ریخته ام قدرت تصمیم گیری ام را مختل کرده بود. برخلاف خواستگارای قبلی نه به زبانم نچرخید. شرم زده با نگاهی فرو افتاده از جا بلند شدم و کیفم را چنگ زدم.

- باید فکر کنم. 

خوشحال و ممنون از آن که مانع رفتنم نشد ترکش کردم.  منتظر تاکسی که ایستادم. نگاهش که کردم هنوز همان جا نشسته خیره ام بود. حتی از آن فاصله هم حرارت نگاهش وجودم را می سوزاند.