برای آخر دیدار در حال آماده شدن بودم و مثل همیشه تو انتخاب رنگ‌ها مشکل

داشتم. سعی کردم با یادآوری لباس مورد علاقه‌اش درست همون تیپی رو بزنم

که دوست داشت.

با یه تیپ منحصر به فرد خانه رو ترک کردم و از دختر بچه گل‌فروش سرچهارراه

گل مورد علاقه‌ش رو هم گرفتم، می‌خواستم امروز درست همون‌طوری باشم که

اون دوست داشت. چیزی من رو در تصمیمی که گرفته بودم، دچار تردید نمی‌کرد.

عهدی رو با خودم و خدا بسته بودم که شکستنش محال بود.

عهدی که به اتمام زندگی نفسم منتهی می‌شد، اتمامی که خودش یه شروع

تازه رو به وجودم هدیه می‌داد.

با قدم‌هایی بدون تزلزل فاصله ماشین کج پارک شده تا راهروی منتهی به اتاق

رو طی کردم. یه روز متفاوت با روزهای گذشته رو داشتم، پشت سر می‌ذاشتم 

و این تفاوت از انرژی وجودیم کاملاً هویدا بود؛ طوری که تموم افرادی که از کنارم 

در حال گذشتن بودند و من رو خوب تو این مدت شناخته بودند رو با تعجب وادار به

مکث می‌کرد.

بالاخره به پشت در اتاقش رسیدم، اتاقی که روزهای زیادی شده بود مأوای ناجی

زندگی تاریکم. دسته گل رو به دست دیگرم دادم و موهای بهم ریخته‌ام رو بهم

ریخته‌تر از هر زمان دیگری کردم و بعد از تقه کوتاهی وارد شدم. تنها چیزی که

سعی داشتم در محدوده مردمک‌های لغزانم نگه‌دارم صورت زیبا و معصومش بود

که خیلی آرام پلک روی هم گذاشته بود.

نه صدای اضافه‌ای رو می‌شنیدم نه جای اضافه‌ای رو می‌دیدم. فقط و فقط صورت

نفسم بود که در کل اتاق منعکس شده بود. آرام قدم‌هام رو کنارش رسوندم و به

آرامی نفس‌هایی که می‌کشید، کنارش جا گرفتم و دسته گل رو موازی با صورتش

قرار دادم تا بوی خوشش وجود من رو بهش یادآوری کنه.

- سلام نفس علی.

- ...

- نامرد هنوزم که صدات رو ازم دریغ می‌کنی!

- ...

- عیب نداره خانمم، همین پژواک نفس‌هات برای جواب گرفتنم کافیه. امروز اومدم

با کلی حرف گفته و نگفته. البته اینقدر تو این مدت حرف زدم که خسته‌ت کردم اما

این بار فرق داره، آخه آخرین باریه که قرار صدام رو بشنوی و من یه دل سیر نگات 

کنم؛ اونم بدون هیچ مزاحم و کمی وقتی.

امروز دربست در اختیار خودمی و کسی مانعم نیست. فکر کنم دلشون برام سوخته

و از روی ترحم موانع رو از سر راهم برداشتن یا شاید هم ترسیدن اگه اجازه ندن از

تصمیمی که گرفتم منصرف بشم.

اما خب اونا نمی‌دونن که علی وقتی قول می‌ده اونم قولی که با خدای خودش

بسته رو به هیچ وجه زیرش نمی‌زنه. منم بدجنسی کردم و هنوز جواب قطعیم رو

بهشون اعلام نکردم. بزار یه خورده تو خماریش بمونن.

وای زهرا یادته روزایی که آتیش می‌سوزوندی و بدجنس می‌شدی، عمو کمیل رو

اذیت می‌کردی و مجبورم می‌کردی که همپای شیطنت‌های بچگونه‌ت بشم و من

چقدر حرص می‌خوردم، الان می‌فهمم چه لذتی داره یه کوچولو آدم بدجنس بشه.

با یادآوری روزای پرنشاطی که زهرام همراهم بود، خنده بلندم که نفس همیشه

می‌گفت عاشق تن مردونه و جذابشه، فضای خلوت اتاق رو پر کرد. خنده‌هایی که

خیلی وقت بود به گوشش نرسیده بود.

- نفسم!

- ...

با جواب نگرفتنم، خنده‌ام به زهر خندی که طعم تلخش وجودم رو می‌سوزوند مبدل

شد.

روزهای زیادیه که منتظرم در جواب نفس گفتنم، جانم عاشقانه‌ت رو بشنوم اما

حسرت نشنیدنش شده جواب تموم دلتنگیام. دلم برات خیلی تنگه.

توان خیره شدن به چهره غرق خوابش رو نداشتم. سرم رو به دست ظریفش که 

بین دستای زمختم به قاب کشیده شده بود سپردم.

- بالاخره تونستم تصمیمی رو که همه سعی در تحمیلش بهم داشتن رو بگیرم.

باورت می‌شه عمو کمیل هم راضی شد، اونم با اون همه علاقه‌ای که بهت داره

خب وقتی عمو تونست قبول کنه با خودم گفتم من چه حقی دارم که مخالف اون

باشم. هر چی نباشه عمو کمیل حق خیلی،خیلی بیشتری در برابر تو نسبت به

من داره. خب طبیعیه بابا جونته دیگه.

دیروز بهم گفت که خود تو هم موافقی. دیدی که چقدر جوش آوردم و یه خورده هم

بهش بی‌احترامی کردم. روم نمیشه که دیگه تو چشمای مهربونش نگاه بندازم.

زهرای من!

- ...

- ببخش که عمو کمیل رو رنجوندم، باور کن اصلاً دست خودم نبود. دیشب که به 

اجبار من رو راهی خونه کرد تا بعد از ماه‌ها شبم رو تو خونه و اتاقی که  هنوز بوی 

خنده‌هات همه جاش به مشامم می‌رسه به صبح برسونم، به اون چیزی که همه

سعی در تحمیل اون بهم داشتن رسیدم.

همون چیزی که مطمئنم تو هم بهش راضی هستی. دیشب فهمیدم عشقی که

به اون فندق بابا داری قوی‌تر از محبتیه که به من تو اون قلب کوچولوت داری، اما

باور کن؛ بی‌انصافیه که می‌خوای به هوای اون فرشته‌ای که همون روزای اول این

جا بودنت پر پرواز پیدا کرد و پر کشید تو هم پر بکشی و من رو اینجا تنها بزاری.

بعد رفتن اون نخود کوچولو دلم به بودن تو و نفس‌هات می‌تپید، حالا چطور باید 

بهش حالی کنم که دیگه مأمن تپشش هم قرار نیست کنارش باشه.

- ...

- خیلی خب نمی‌خواد اخم کنی، هیچی نمی‌تونه من رو از نظرم برگردونه پ...

بغض بزرگی که هر لحظه وجودش رو بیشتر به رخ روان زخم‌خورده‌ام می‌کشید

اجازه بیشتر ادامه دادن رو بهم نداد. بی‌طاقت خم شدم و پیشونی بلندم رو به

تکیه‌گاه همیشگیش که پیشونی لطیفش بود رسوندم و آروم لالایی رو که هر

شب قبل از خواب مجبورم می‌کرد؛ براش زمزمه کنم و بدون اون خوابش نمی‌برد 

رو شروع به خوندن کرذم:

«

»

اینم آخرین لالایی که باید می‌شنیدی. یه لالایی سفارشی و دوبل برای نخودمون

که از این به بعد فقط قراره بشه نخود مامانش. هواش رو داشته باش؛ اونو دیگه مثل 

من تنها نزار. 

از تو قراره فقط یه قلب برام بمونه؛ یه قلب که با تپش‌هاش بهم توان ادامه دادن راه

بدون تو رو می‌ده.

منتظر روزی باش که منم بیام پیشتون، خودم هم منتظرم.

با باریدن یه قطره کوچولو از ابر چشمام سریع از جا بلند شدم، حسرت نگاه آخر رو

مثل خیلی چیزای دیگه برای سست نشدنم، به دلم گذاشتم و اتاق رو ترک کردم.

پاهام اجازه پیش رفتن رو بهم نمی‌داد و دلم سرم فریاد می‌زد که حق رفتن و ترک

کردن رو ندارم اما عقلم با سرسختی همیشگیش پیروز جدال شد.

- علی جان!

با صدای عمو کمیل ایستادم اما شرمزده از حضورش نگاهم رو به زیر دوختم. با قرار

گرفتن دست پیر و لرزونش به زیر چانه‌ام نگاهم به نگاه رنجور اما مهربونش گره خورد

و دلم رو لرزوند.

- حرفات رو زدی؟

- تا اونجایی که تونستم.

- پس با خودت کنار اومدی.

- چاره‌ای به غیر از این نداشتم عمو.

- مطمئنی از تصمیمیت؟

- مطمئن.

- پس این لرزش صدا رو پای چی بزارم!؟

- پای دلتنگی که قراره از این به بعد همراه و یاورم بشه.

- علی جان زندگی دلتنگی همیشگی خودش رو داره تو تنها چاره‌ت کنار اومدن 

باهاشه.

- دست به کنار اومدنم ملسه عموجان. عادت دارم پرواز زندگیام رو به بالا تنها 

نظاره‌گره‌ش باشم.

- زهرای من راضی به این رفتنه پسرم.

- همین رضایت من رو سرپا نگه داشته.

- چی شد قبول کردی؟

- نفسم ازم خواست.

- زهرا!

سری به تأیید تکان دادم و گفتم:

- دیشب سر سجاده تو قاب سجاده در حال پرواز دیدمش و این یه نشونه از سمت

رضایت خود زهرا برای من بود.

عمو چشماش رو بست و لبخندی رو که عینش رو زهرا همیشه تحویلم می‌‌داد، بهم

هدیه کرد.

- حالا کجا میری؟

- دارم میرم تا کارای اومدن گلرخ رو سروسامون بدم.

- گلرخ!؟

- آره.

- یعنی چی؟

با یادآوری گلرخ و شیرین‌زبانیش لبخندی عمیق چهره‌ در هم رفته‌ام رو باز کرد.

دختری که قرار بود با قلب زهرای من زندگی رو از سر بگیره.

- چی تو سرته علی؟

- می‌خوام گلرخم رو به محض مرخصی بیارم پیش خودم.

- می‌فهمی چیکار می‌کنی؟

- آره عمو. کاری که مطمئنم زهرا هم بهش راضیه. کاری که دلم رو آروم می‌کنه.

نفسم، قراره مراقب اون نخودمون باشه و من مراقب گل وجودی گلرخی که قراره

بشه مأمن روزای بدون زهرام.

 - علی!

- عمو من با خدا معامله کردم، حالا که قراره قلب زهرای ما، بشه یه قلب جدید

برای اون کوچولوی عزیزی که مثل خود من تنهاست و رفتن زهرا بهش زندگی رو

ببخشه، در عوض وجود اون هم به زندگی من روح زهرا بودن رو ببخشه.

- به همین راحتی هم نیست.

- می‌دونم عمو، به یکی از دوستام سپردم کاراش رو انجام بده. عمو قراره یه زهرای 

دیگه رو کنارمون داشته باشیم، یه زهرای کوچولو. اون می‌شه دختر کوچولوی شما 

و محرم دل من.

قراره من بشم بابایی که نخود خودش رو ندید اما نخود یه بابای دیگه رو کنار خودش

خواهد داشت و عزیزامون از اون بالا هوامون رو داشته باشن.

عمو سکوت کرد و روی نیمکت بیرونی بیمارستان نشست و من رو هم به سکوت

دعوت کرد. سکوتی که هردومون بهش محتاج بودیم.

*****

روزهای بعد، علی در خلأیی دست و پا می‌زد که درکش برایش گاهی چنان سخت

می‌شد که آرزویی جز رفتن در قلبش جایی نداشت، روزهایی به تاریکی نبودن‌های

تمام عمرش.

مأوایش شده بود؛ سنگ سیاه و تاریکی که زهرا و نخود زندگیش را در خودش جا 

داده بود. سر به سنگ گذاشته و با حالی طوفانی زار می‌زد و دستی نبود تا مرهم

زخمش شود.

با صدای اکوواری که در گوش جانش پیچید، طوفانش به یک‌باره آرام گرفت. رایحه

زهرایش مشامش را پر کرد؛ اما بی‌هیچ باوری، سخت به همان بستر میخکوب شد

اما انگار صدا خیال سکوت نداشت تا وقتی که او سر از مأوای جدیدش بردارد.

- بابایی!

- ...

- بابایی!

- ...

- بابایی!

دیگر توان انکار نداشت. قلبش به تپش درآمده بود؛ همان تپشی که وقتی زهرایش

با آن صدای جادویی گرمابخشش او را صدا می‌زد و در جواب جانم از ته دلی نثارش

می‌کرد؛ درست عین همان صدا با لحنی ظریف‌تر اما به همان اندازه ویرانگر.

بالاخره دل کند از آن سنگ بی‌جان که مدتی بود، همخانه‌اش شده بود و به عقب

چرخید و خیره صحنه‌ی روبه‌رویش شد.

دخترکی که با دیدن نگاه پر اشک مردی که در چند قدمی‌اش بود دست کوچکش را

از دستان مردی که شده بود پدربزرگ آن روزهایش کشید و به سمتش به پرواز درآمد.

- بابایی!

روح زندگی به وجود علی پیوندی دوباره خورد؛ وقتی که زانو زده آغوش گشود به روی

پرنده رهایش و حجم کوچکش را در آغوش گرفت.

- جان بابا!