به نام خالق بیهمتا
صدای خندههاش فضای تنهاییهاش رو پر کرده بود
انگاری میخندید تا هیولای تنهایی و خستگیهاش
جرئت حمله به قلبش رو پیدا نکنه و تو همون پستوی
انتهایی چشماش دوران اسارتش رو بگذرونه.
از خندههاش یه نقاب رنگی ساخته بود تا یادش نره
تنها سلاحی که براش مونده تا با اون هیولاها بجگنه
همین خندههای بیصدای جسم و روحیه که دلش
تاب باختنشون رو نداره.
آخه اگه یه روزی همین رو هم از دست میداد باید
مثل یه کویر، همیشه تشنه دیدن حتی یه سراب از
رویای خندههاش باشه.
همین خندهها بودن که اجازه نمیدادن، مغلوب مرز
میون دشت امید و دره ناامیدی بشه.
سلام
خیلی عالی بود ، حالتی رو توصیف کردی که لب دوخته شده و فرد نمیداند چه کند ؟ واقعا توصیف جالبی بود. اگر بخنده در حقیقت خنده اش تلخه ، اگر گریه کنه که در حقیقت در دل خودش شکسته و اشک دل ریخته و.....
خیلی قشنگ بود.