بسم الله الرحمن الرحیم

 

واقعا شرمنده کسایی که داستانم رو دنبال می کنن بابت این وقفه طولانی. از ته دل عذرخواهم.

پذیرا باشین آخرین برش از داستان بُشری عزیزم رو. بُشری که با تموم پستی و بلندی های زندگیش دست و پنجه نرم کرد تا تونست به بُشری تبدیل بشه که آرزوی قلبی خانواده ش بود. 

قرار بود این برش آخر بشه یه برش باز. برشی که انتهاش به سبک خود خواننده تعبیر و تفسیر بشه و هر کس هر انتهایی که دوست داشت براش متصور بشه اما خب چون خودم زیاد با این طور پایان ها که به نظرم خواننده رو معلق نگه می داره، جور نیستم نظرم برگشت و با یه پایان شاید از نظر خیلی ها کلیشه ای قراره به انتها برسه:

صدای تقه متوالی در من را از سفری که درونش پیچ می خوردم بیرون کشید. بی حوصله بلند شده و کش و قوسی به بدن کرخت شده ام دادم. با بفرما زدنم قامت شاهد از پشت در بیرون زد.

- اجازه هست بانو؟

- صاحب اجازه ای.

با لبخندی که عجیب رنگ حس فضولیَش را به رخم می کشید، کنارم نشست و یک هو به آغوشش کشیده شدم. بی توجه به بهتم با استقبال از آغوش امنش خود را به دریای بردارانه اش سپردم. موهای پریشانم را به دست گرفته و نوازش کنان پچ زد:

- چی اونقدر درگیرت کرده که امشب رو تو هپروت سپری کردی؟

- یعنی تا این حد تابلو بود؟

- یه چیزی بیشتر از تابلو.

- فکر کنم دیگه همه بدونن این روزا ذهن من رو چی درگیر کرده.

خنده تو دلی کرد و با کشیدن طره ای از موهایم گفت:

- اون که بله. کیه که ندونه شاهزاده سوار بر موتور آبی محله این روزا شده تموم فکر و ذکر آبجی خانم بنده.

مشتی به قفسه سینه اش کوبیده و بدجنسی نثارش کردم. رهایم کرد و همانطور که جای ضربه را مالش می داد غرید:

- انگار چرخیدن با شاهزاده خر سوار وحشیتم کرده. یادم باشه یه جلسه گفتمان باهاش داشته باشم.

اخمی ظریف هم چاشنی تهدید توخالی اش کرد تا حساب کار دستم بیاید. بی مهابا لبخندی زده دوباره به آغوشش برگشتم. بعد مکثی کوتاه نفس عمیقش را روی سرم نشاند و پرسید:

- چی اذیتت می کنه؟ امروز سر قرار چی شنیدی که این همه آشفته ای؟

بدون فکر کردن به اینکه ممکن است شاهد از غسال بودن سامان بی خبر باشد و دوست نداشته باشد کسی خبردار شود گفتم چیزی را که شده بود خوره روحم:

- امروز از غسال بودنش برام گفت.

ساکن شدن دستش این نوید را می داد که بی خبر بوده. لب گزیده از افشای راز کسی که مرا محرم رازش دانسته، لعنتی نثار زبان بی اراده ام کرده و هی آرامی از لب نیمه بسته ام بیرون جهید.

- خب؟

خوشحال از سؤال پیچ نشدنم، ادامه دادم:

- نمی دونم باید چه تصمیمی بگیرم. تا امروز مطمئن بودم که قراره جوابم به خواسته اش مثبت باشه ولی با حرف های امروزش کل سیستم فکری و احساسیم بسته و گیر کردم بین درست و غلط بودن راهی که بخوام شروعش کنم.

- یه وقتایی تو زندگی می رسه که با دودوتا چارتا نمی شه جلو رفت. عقل تا یه جایی می تونه آدم رو راهنمایی کنه تا گرفتار چاه نشه از اون به بعدش از اختیار عقل خارج. اون وقته که باید احساس هم به کمکش بیاد تا بتونن دوتایی از به چاه افتادن آدم جلوگیری کنن. دوست داشتن و حس عشق یه نعمت که خدا به ماها ارزونی کرده، پس نمی شه وقتی که رسید با چوب عقل بزنیش کنار و به خیال خودت با منطق جلو بری تا مرتکب اشتباه نشی.

- اما اگه اون دوست داشتن یه سراب باشه و عقل گولش رو بخوره چی؟

- وقتی همه چی طبق اصول درستش پیش بره دیگه سرابی باقی نمی مونه. هر چی هست روشن و واضح راه درست و مسیر اصلی زندگی آدمِ.

- یعنی می گی من....

بازوهایم را گرفت و از خودش جدایم کرد. نزدیک صورتم لب زد:

- عقلم می گه سامان آدم درستی برای شروع یه زندگی آروم و پر خوشبختی. بابا اینا هم قبولش دارن و این پوئن مثبتی برای سامان. پیش چشم بابا خیلی وقته محک خورده. اینطور که معلومه وقتی تا الان ردش نکردی یعنی خودت هم به درستی اون واقفی و دلتم لرزیده. پس به اندازه کافی عقل تلاشش رو برای به اشتباه نرفتن دوباره تو کرده. تو الان رضایت کل خانواده رو داری. درستی سامان هم کم و بیش به همگی ما ثابت شده ست و اینا چیز کمی نیست در مقایسه با زندگی و انتخاب گذشته تو.

نگاهش را در صورتم چرخ داد:

- بُشری!

- هوم؟

- الان وقتشه که بزاری احساست بیاد به میدون. تایم تاختن عقل تموم شده و باید با یار جدیدش بری به میدون تا نفس کم نیاره.

بی هیچ حرف اضافه، پیشانی ام را بوسه زد و تنهایم گذاشت با تصمیمی که قرار بود با گرفتنش از مرز بین دو دنیای خوشبختی و بدبختی عبور کنم. مرزی که ممکنِ با کوچکترین قدم اشتباهی جایزه اش برام یه باخت دائمی باشه.

 

صدای خنده های از ته دلی که مدت ها از کسی در چاردیواری امن خانه نپیچیده بود گوش هایش را به شادی دعوت کرد. بالای سالن لای سفیدی چادر نشسته و قرآن اهدایی حاج بابا را کف دستانش گشوده و لب هایش به تلاوت عطرآگین آیه های نور پیش رویش مشغول بود. صدای پرخنده سارا از بالای سرش که مشغول سابیدن دو کله قند کوچک بود و هر بار او را به چیدن و آوردن گل و گلاب وادار می کرد، لبخندی خواهرانه روی لب هایش می نشاند.

ما بین صدای جمعیت حاضر گوش هایش حتی صدای نفس های شمرده مرد کنار دستش را هم می شنید. ازبر بود التهاب و نگرانی که در رنگ نفس های او می شنید. نگرانی که خود هم دچارش بود و شیرینی اش را با ولع هر چه تمام تر به شیره جان می کشید. هجوم یک باره صداها بالاخره آرام گرفت تا شیرینی نوای زیبای عشق دو دلداده به گوش همه برسد.

بوسه اش آیات خدا را مهمان کرد و سر به آسمان برد و به نجوا لب گشود:

 « أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ »

و بله رسایش دوباره صداهای هر چند اندک جمع را به هوا برد و برق شادی در نگاه تک به تکشان به مرواریدهای صدف گونه اشک بدل شد. نگاه زیرچشمی اش به مرد بی قرار کنار دستش مجوزی داد تا بی مهابا با دست های مردانه اش مشت یخ کرده اش را در حصار امن خود گیرد. مردی که تعهد داده بود برای خوشبخت زندگی نوپایشان. چشم هایشان قفل مشت گره کرده سامان به دور دست هایش شد. گرهی که قلب های تشنه اشان را گرما چشاند و دورنمایی از آینده را پیش رویشان گشود.

 

 

پایان.

ممنون از دوستانی که با وجود کم و کاستی هام در پست گذاری با بُشری، دخترک لجباز و مهربونم همراه بودید. امیدوارم این قصه و انتهاش به دلتون نشسته و گوشه کوچیکی از ذهن و دلتون مشغولش بوده باشه. 

نگاه گرمتون پر از عشق و خوشبختی 🌹🌹🌹🌹