بسم الله الرحمن الرحیم 

​​​​​​به دنبال سکوت چند ثانیه اش، همانطور که با دستان کم زورش پشت دستم را نوازش می کرد گفت:

- این که پدری شخصاً از یه پسر مورد اعتماد برای دخترش خواستگاری کنه اصلاً بد نیست و این عرف جامعه غلط ماست که این رو یه نقطه ضعف می دونه و قطعاً بعدها خیلی بازخواست ها می شه که از دید غلط مردم نشأت می گیره. اما خب عزیزم، کار من جنبه خواستگاری نداشت و این پسر اینقدر شعور داره که همچین برداشتی نکنه. من فقط اون رو با حرف دلش روبه رو کردم. پس خیالت از این جهت راحت باشه در آینده از این یه مورد ضربه نمی خوری.

درسته دلم همچین دامادی می خواد و حتی وقتی هنوز جدا نشده بودی، حسرتش رو می خوردم اما خب مطمئن باش اگه خواستن رو تو چشماش نمی دیدم هرگز پا جلو نمی ذاشتم. ارزشت بالاتر از این که بخوام از یه مرد برات گدایی خوشبختی کنم.

تو ذهنم از حرف های قشنگ بابا یه تصویر قاب کرده گوشه قلبم ساختم تا همیشه جلوی دیدم باشه و کیف کنم از مرورشون. دیدگاه بابایی که قبلاً فکر می کردم مهجور و بسته ست الان داشت برعکسش رو برام به نمایش می گذاشت. شاید این را هم باید به گذشت زمان نسبت می دادم که نه تنها من رو به خوبی به اصلم برگرداند بلکه افکار بابا را هم یه تغییر اساسی داد.

نیم خیز شد و دست زیر چانه ام گذاشت تا نگاه مستقیمش در نگاهم بنشیند.

- خب فکرات رو بکن.

با چشمک لبریز از بدجنسی اش، ادامه داد:

- هر چند این طور، که بوش میاد یه عروسی افتادیم.

گر گرفته دوباره نگاهم به زیر افتاد. طوری خودم را لو داده بودم که جای انکاری برایم نمانده بود و از خجالت روی انکارگرانه ام به طور کامل فلج شده بود. بابا تک خندی زد و دوباره روی تخت دراز کشید. اما دستم همچنان بین دستش در حال نوازش بود.

- قلبت لرزیده اما نزار فقط قلب سکان دار مسیر زندگیت باشه. لجبازی، ناامیدی، کم بودن و خلاصه هر حس منفی رو از خودت دور کن. با منطق و احساس تصمیم بگیر. این یه پوئن مثبت که آشنایی تو و سامان با عشق در یک نگاه و احساس صورت نگرفته. دو تا آدم معمولی برای هم بودین و کم کم مهرت به دلش افتاد در مورد تو هم خودت بهتر می دونی چی تو وجودت نسبت به اون میگذره.

تب تند و فرو کش کردن شعله علاقه در مورد شما صدق نمی کنه و همین باعث می شه تو عاقلانه در موردش تصمیم بگیری. قبل از به زبون آوردن تصمیمت به همه ابعادش فکر کن. اطمینان دارم که بهترین تصمیم رو می تونی بگیری. فکر کردن به شغل و علاقه ش رو هم فراموش نکن.

جمله آخرش تلنگر اساسی بهم زد. در این چند روز تنها به جوانب شخصیتیش فکر کرده بودم. بابا که نگاه سرگردانم را دید لب زد:

- شغل سامان پر احترام ترین شغله در نظر من. در کنار همه چیز به اینم فکر کن که آیا با نگاه بعضی آدمای سطحی نگر که با حقارت به شغلش نگاه می کنن می تونی کنار بیای یا نه.

با صدای اتمام وقت ملاقات از جا بلند شدم. بابا حسابی فکرم را مشغول کرد. برای خداحافظی که سر بلند کردم، تردید در نگاهش موج می زد انگار انتظار نداشت تا این حد سرگردان ببینتم.

- بُشری!

- جانم.

- به شغلش فکر نکرده بودی درسته؟

سکوتم برایش گویای جواب بود. آهی کشید و بی حرف رو ازم گرفت. دلم نمی خواست با این ناامیدی تنهایش بگذارم. به سمت دیگر تخت رفتم و این بار من دست روی دستش گذاشتم. لب هایم را به پیشانی اش چسباندم و بعد بوسه اس عمیق در فاصله کمی از چشمانش زمزمه کردم:

- به اطمینانت خیانت نمی کنم باباجون، نگران نباش.

با دلی آرام از لبخندش ازش جدا شدم. حالا وقتش بود که با خیال جمع از سمت بابا بیشتر به خواستگاری سامان فکر کنم و بروم به جنگ افکارم تا تصمیم درستی از بینشان بیرون بکشم.