به نام خالق یکتا
در برگبرگ، قلب عاشق
میخوانم نام تو را، میدهم بوی تو را
میریزم بر بام دلت، عشق و جنون بر شاخسارت
میدمم قلب تو را، بر قلب عاشق خودم
تا تو بدانی تا ابد
دوست میدارمت تو را، دوست میدارمت تو را
به نام خالق یکتا
در برگبرگ، قلب عاشق
میخوانم نام تو را، میدهم بوی تو را
میریزم بر بام دلت، عشق و جنون بر شاخسارت
میدمم قلب تو را، بر قلب عاشق خودم
تا تو بدانی تا ابد
دوست میدارمت تو را، دوست میدارمت تو را
بزرگترین عیب آن است که چیزی را که در خود دارید، بر دیگران عیب شمارید.
به نام خالق توانگر
میدونی سایههای وجود چی هستن؟ کجاییاند؟ باهات چیکار دارند؟ نمیدونی نه، شاید اصلا هیچکس تو دنیا
از وجودشون باخبر نباشه در عین باخبری، اما این دلیلی نمیشه که انکارشون کرد آخه حسابی از اینکه انکار
بشن متنفرن و اگه کسی دست به انکارشون بزنه حسابی عصبانی میشن و شاید دست به حمله بزنن اما من
میدونم. این سایهها همه جا هستند یه خورده نگاه کنی همه جا میبینیشون، سایههای وجود به معنی حسای ما
آدماست. حسادت، عشق، نفرت، مهربانی و....
هر کدوم از یه دیار اومدن و کنار هم توی یه وجود جمع شدن و هیچکدوم هم حاضر نیستن جاشون رو به اون
یکی بدن کاملطلبن و از سرزمیناشون اومدن به سرزمین یه قلب یکپارچه که توقع دارن فقط و فقط ملکه و شاه
این قلب خودشون باشن. اما خب شدنی نیست قلب در عین کوچیکی اونقدر بزرگه که میتونه همه رو با هم تو
وجودش حل کنه حالا بعضیا جای بیشتر میگیرن و بعضیا کمتر بستگی به زرنگی هر کدوم داره که کجای قلب
رو به تسخیر خودش دربیاره.
تنها یکی از اون سایههاست که اگه اراده کنه همه رو یک جا میسوزونه و خودش به تخت حکومت میشینه و
اون سایه....
به نظرتون اون سایه کدوم؟
به نام شاه نشین هر قلبی
صدای زنگ ساعت خبر آغاز روزی دیگر را نوید میداد، روزی که کارهایی ناتمام به انتظار تمام شدن به
صف ایستاده بودند. کارهایی که برای اتمامشان کلی وقت بود اما هرگز به سرانجام نمیرسیدند و به روزی
دیگر حواله میشدند و نوای اعتراضان همیشه مانند آژیر پلیس تهدیدکشان گوشم را پر میکردند و آرامش را
از دلم بیرون.
بیحوصلگی و شلوغی روزها توانی برای اتمام کارها در وجود فانیام باقی نمیگذاشت. اتمام همه در اولویت
بود اما هرگز در اولویت باقی نمیماندند. کارهایی که نه تنها تمام ناشدنی بودند بلکه هر روز به تعداد این
ناتمامیها در زندگی اضافه میشوند و مرا بین این همه ناتمامها سرگردان تنها میذارند. کارهایی که آنقدر
تکراری و روزمره بودند که کار محسوب نمیشدند.
و حال من ماندهام با دنیایی از کار نکرده و فرصتی که نمیدانم تا کی برایم ابدی خواهد بود.
به نام خالق توانا
هر کس مومنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود.
به نام نامی الله
آسمان قلبت را از ابر تهی کن و برایش آفتاب به ارمغان بیاور میخواهم برایت محبتی عمیق را به نشانی قلبت
ارسال کنم، دوریت وجودم را در آتش بیقراری دیدنت بیقرارتر میکند.
بگذار دستهایم در وجودت لانه کنند، تا فاصلهها پر نشود آشیان امنی برایم برقرار نخواهد شد. قلبم به آشیانی از
جنس وجودت نیاز دارد تا عشقی را برایت به تصویر کشید که شور آن آرامش ابدی را به وجودت هدیه کند.
به نام قلمنواز جهان هستی
دنیای امروز را باید از نو شناخت، شناختی که از روی احساس باشد دنیای که با عقل تنها جلو برود ارزش
واقعی خودش را از دست میدهد تا زمانی که عقل و احساس دستهایشان را در هم گره نزنند نمیتوان به
آرامش و لذتی که باید از زندگی به دست آورد رسید.
گره خوردن عقل و احساس خیلی کم اتفاق میافته اما وقتی که اتفاق افتاد، میشه معجزه زندگی رو به راحتی
حس کرد و جلوی چشم به تصویرش کشید و زمانی این گره خوردگی اتفاق میافته که ما از ته دل و بدون
توجه به هوسهای زودگذرمون که بیشتر اوقات به شدت آسیبزا هستند خواهان این معجزه تمام زندگیمون
باشیم.
به نام تک نوازنده گیتار هستی
به مهمانی دعوت شدم که هیچ کس را نمیشناختم و حتی میزبان را، اما خوب به هر حال دعوت شده بودم
و بد بود اگر رد دعوت میکردم و امان از این بلد نبودن نه، انگار که زبونم با کلمه نه در مواقع حساس
کارش به قهر و رفتن میکشید که هیچ وقت خدا تو خونهاش بند نمیشد.
رفتم زیادم بد نبود آخه یه گوشه نشستن و خیره شدن به بقیه که روی خوب و بد نداره فقط و فقط یه رو داره
اونم روی بیحسی. رفتم و چند ساعتی موندنم طول کشید و بعد هم با یه لبخند الکی از میزبان ناشناس تشکر
کردم و برگشتم خونه و از اینکه وقتم رو بیخود تلف کرده بودم سوار شدم روی سر زبون بیچاره که چرا به
خودش زحمت یه چرخش کوچیک رو نمیده، فکر میکردم مثل بقیه مواقع حساس برای دیگران برای من هم
سرش رو میندازه پایین و از روی بلد نبودن فقط سکوت میکنه.
اما انگار از این سکوتا برای خودم خبری نبود چون مثل یه بچه تخس و سرتق خیره خیره تو چشمای مبهوتم
زل زد و گفت: به من چه میخواستی اون زحمت کوچولو رو خودت بهم بدی و من رو اونجور که میخوای
بچرخونی حالا هم که زحمت ندادی و رفتی و وقتت الکی هدر شد غرش رو سر من نزن برو خودتو درست
کن این موردا به من ربطی نداره اختیار من دست تویه هوار شو رو سر خودت به من ربطی نداره.
این رو گفت و بعد دوباره راهش رو کشید و به قهر گوشهای برای رفتن پیدا کرد و من رو گذاشت با یه عالمه
علامت تعجب که تو چشمام به رقص افتاده بودند و دهان بازمونده از حیرتم.
امان از این پررویی زبونای این دوره زمونه آدم میمونه چی بگه والا.
به نام آفریدگار طبیعت
در حجمی از سکوت حنجرهام را برای صدا زدن نوایی به حرکت واداشتم، اما آنقدر روزها محکوم به
سکوت شده بود که توان زمزمه کردن را هم ندارد. توانش به زیر صفر رسیده و کلافه از این عدد دلش
داد زدن میخواهد.
فریادی از جنس خود فریاد.
فریاد بودن، را دوست دارم، فریادی که خالیام میکند از هر دیوانگی و تهی بودنی و این فریاد بلندیش
کسی را آزار نمیدهد و به گوش کسی ناهنجار به گوش نمیرسد چون از حنجرهای برخاسته که به
دنبال زندگی راستینی است که گمش کرده و حال قصد پیدایی دارد. با فریاد هیچ مانعی جرئت سد راه
بودن را در خود نمییابد قبل از نشان دادن زور بازو سد مقابل فرار کردن را به ماندن ترجیح میدهد
به نام خالق یگانه
عشق را از تو آموختم، ترنم را با تو و محبت را به همراه تو آموختم و علاقه را با عشق و ترنم تو کامل
نمودم. همه هستیام را در جستوجوی تو بودم اما هر چه بیشتر گشتم نشانههای کمتری را یافتم،
جادههای بیانتها را درنوردیدم، جنگلها را پیمودم، لابهلای آسمان و ابرها را یک به یک گشتم، گلها
را بوییدم اما تو را نیافتم، تویی که شده بودی تمام دنیایم.
زمانی به تو رسیدم که لحظه مرگم پشت در دنیا انتظارم را میکشید و تازه آن زمان بود که متوجه شدم
آن چه سالها در نقاط مختلف دنیا به دنبالش بودم و انتظار دیدارش را میکشیدم همیشه و هر لحظه در
قلبم بوده و هست ولی چشم دل من به خوابی فرو رفته بود که بدون بیداری آن امکان دیدنش را از دست
داده بودم. آن زمان بود که ندایی از قلبم به گوش رسید که کسی را که به دنبالش بودی در وجود خودت
بوده و تو آن حضور گرم را نادیده گرفته بودی و در مکانی خارج از دنیای خودت جستوجویش
میکردی، تنها کاری که توان انجام آن را داشتم این بود که در همان لحظات اندک زندگی نهایت استفاده
را از گمشدهی، پیدا شدهام ببرم تا در وادی پس از دنیایم حسرتش برایم به جا نماند و حال این زندگی
بود که باید انتظاری را به دوشش میکشید که من در تمام فرصتهایم در حال حملش بودم.