بسم الله الرحمن الرحیم
قبل رسیدنم سر قرار بود. همان پارک قبلی را انتخاب و دقیق روی همان نیمکت هم نشسته بود. لحظاتی از دور به تماشایش نشستم و به این فکر کردم که آیا این مرد ساده پوش و ساده نگر می تونه زندگی که دنبالشم رو بهم بده؟ آیا می تونم با شخصیتش کنار بیام و دلم هوس زندگی پرزرق و برق و به قول خیلیا لاکچری و آزادانه رو نکنه؟ می تونم کنارش دووم بیارم و قانع باشم به آرامشی که داره؟
با رد شدن پسربچه سوار بر دوچرخه از کنارم تردید و نشخوارهای ذهنی ام را بیرون پرتاب و به سمتش قدم برداشتم. نباید اجازه می دادم، همان بُشری قبل جلویم قد عَلَم کرده و خوشبختی که حقم بود را دوباره از وجودم دریغ می کرد. بُشری قبل مرده و برایش عزاداری ها کرده بودم و تولد بُشری جدید را نباید با مزخرفات این چنینی به خودم زهر می کردم.
حضورم را که حس کرد به آرامی بلند شد و به عقب چرخید. لبخند شیرینش را به رویم پاشید، با سلام آرامی اشاره به نشستنم کرد و محجوبانه سر پایین انداخت. با خودم که صادق شدم، فهمیدم همین شرم و حیای ذاتی اش که ذره ای غبار ریا و تظاهر در آن دیده نمی شود، دلم را به دلش بند زده. گوشه ذهنم حکش کردم تا زمانی که پا به حریمش گذاشتم، یادم نرود به خودش هم بگویم. اولین روز عقد برای گفتن احساس دلم مناسب ترین زمان بود. وقتی که حریمی بینمان نمی ماند و در کنارش باید شروع به مشق، عشق می کردم. لبخند ریزم به رویای ساختن زندگی با او لب هایم را کش داد که قبل از محو شدن، نگاه سامان شکارش کرد. گُر گرفته سرم را پایین انداختم. حس می کردم از نگاهم افکار پر از بی حیایی ام را می تواند بخواند که صدای زنگ خنده اش صحه گذاشت بر آن حس. تا جای ممکن سرم در یقه فرو رفت. انگار درک کرد حال و هوای وجودم را که با سرفه ای صدایش را صاف کرد:
- روزی هزار بار قدم جلو گذاشتم تا روی پیشنهادم پافشاری کنم اما هر بار به خودم تشر می زدم که نباید عجله کنم. اگه الان این حرف رو زدم برای این که، بی تفاوتی این مدتم رو به بدی تعبیر نکنی. حتی بیشتر از اون روز راغبم که جواب دلخواهم رو بگیرم.
من آمده بودم، که ته مانده تردیدم را هم نابود کنم. پس بهتر بود سکان دار حرف های امروز خودم باشم. این بار نوبت من بود که حرف بزنم. نفس عمیقم نگاهش را به صورتم متصل کرد. بی توجه به بی قراری و گرمای نگاهش چشم به روبه رو دوخت، شروع کردم:
- تو این مدت خیلی فکر و هر جنبه ای رو که می شد کنکاش کردم. اون قدری فکر کردم تا نخوام خودم و خانواده م رو به دیدن یه شکست دیگه تو زندگیم دعوت کنم. که اگه شکست دوباره ای از انتخابم عایدم بشه دیگه سرپا نمی شم. شاید زیادی تو انتظار موندین و اذیت شدید اما ارزشش رو داشت تا درست فکر کنم و با یه فکر اشتباه خودم و شما رو به تباهی نکشونم.
عجول پرید وسط حرفم:
- منظورم از اون حرف این نبود که اذیت شدم فقط...فقط...
دستی پشت گردنش کشید و بی هوا ساکت شد. در دل خنده ای به خجالت و ناتوانی در مطرح کردن حرفی که در ذهن داشت کردم. این آقا خجالتی تر از من دختر بود. به وقتش باید حسابی رویش کار می کردم تا خجالتش بریزد. نیشخندی زدم و جدی ادامه دادم:
- امروز نوبت من که حرف بزنم. بهتره تا ازتون سؤالی نکردم نپرید وسط حرفم.
چشم درشت کرده نگاه به نگاهم دوخت. نمی دانم چه از نگاهم برداشت کرد که دوباره سرش را پایین انداخت و آهی کشید. خوشحال از نگاه گرفتن و فرو نریختن جدیتم لبخند فاتحانه ای زدم. چقدر راحت می شد این پسر را اذیت کرد. صورت تا بناگوش سرخ شده اش مایع تفریح زیرپوستیم شد و کیف کردم از آن همه خجالت.
- امروز اینجام برای از بین بردن تردیدهای خونه کرده تو گوشه و کنار دلم. اومدم تا با خودتون سنگامو وابکنم و بفهمم چند چندم با زندگیم. از سمت خودم با اطمینان اومدم. این تردیدایی که ازش می گم وقتی از بین میره که شما بتونین مجابم کنید که خودتون با اطمینان جلو اومدین.
کمی در جایش جابه جا شد. معلوم بود دارد زور می زند که وسط حرفم نپرد. خنده بی صدایی کردم، منم جذبه داشتم و بی خبر بودم. همان حرفم چنان در وجودش اثر کرده بود که جرئت حرف زدن را نداشت. هر چند مطمئنم به احترامم سکوت کرده وگرنه آدم بی دست و پایی به نظر نمی آمد. از موضع بدجنسانه ام پایین آمده، پرسیدم:
- امروز اومدم تا مطمئنم کنین که مشکلی با ازدواج قبلی و مطلقه بودنم ندارین. به هر حال شما تجربه اولتون و قطعاً اگه منِ به قول بعضیا دست دوم رو بخواید، اولین های زیادی رو از دست می دید.
چنان سریع سرش را بالا آورد که صدایش به وضوح به گوشم رسید. انگشت اشاره اش را در نزدیکی صورتم گرفت و از لای دندان های در هم پیچیده اش غرید:
- اونایی که همچین مزخرفی گفتن غلط کردن با تو.
ترس و بهت از عکس العملش میخکوبم کرد. نمی فهمیدم در این حد تندی اش چه معنا دارد. نگاهم بین صورت و انگشتش در نوسان بود. سکوتم باعث شد به خودش بیاید، دستش را عقب و روی صورتش کشید. نفس حبس شده ام با آرام گرفتنش رها شد.
- معذرت می خوام.
نگاه سرزنشگرم را که دید، گفت:
- شرمنده یهو قاطی کردم.
پوزخندی زدم:
- همیشه اینقدر زود عصبی می شین؟
نگاهش به آرامی با نگاهم گره خورد و با لحنی که وجودم را به طور عجیبی به لرزش انداخت لب زد:
- هیچ کس حق نداره برچسب نابه جا بهت بچسبونه حتی خودت.
سقوط نابی را با صداقت چشمانش تجربه کردم. سقوطی که نظیرش را تا آن لحظه تجربه نکرده بودم. نگاهش مانند آهن ربا چشمانم را جذب خودش کرد. طوری که تا لحظاتی بدون نگاه گرفتن در دریای چشمان هم غرق شدیم. بالاخره او به جای من شرم کرد و بند نگاهمان را با برید. کمی عقب کشیده، سعی کردم حرف هایی که برای زدنشان آمدم را دوباره پیدا و به زبان آورم. سخت بود در حالی که تمام وجودم گرم توجه و مالکیت آشکاری که در جمله اش حس کردم بخواهم حرف هایی بزنم که تقریباً هیچ تناسبی با آن جریان احساسی که لحظات پیش در وجودمان به جوشش آمده بود، نداشت.
سلام
سامان پیش از ازدواج اول بشری، عشقی به او داشت؟
اون طوری که تصویر کردین انگار از قبل عاشق بوده اما رو نمی کرده