بسم الله الرحمن الرحیم 

​​​​​​بالاخره بعد یک ماه توانستم روی تمام تردید، ترس و دودلی هایم را کم کرده و بهترین تصمیم عمرم را بگیرم. سامان ارزشش را داشت که روی پیشنهادش وقت و انرژی گذاشته شود. آنقدر مرد بود که بشود دلیل اصلی خوشبختی هر دختری. از جانب خودم و دلم مطمئن شده و عجیب شوق داشتم برای بودن با سامان، طوری که حتی نوع شغل و دیدگاه های منفی دیگران هم برایم اهمیت نداشت. تنها موردی که آزارم می داد مهر طلاقم و ازدواج نکردن سامان بود. 

بابا که مرخص شد، دیگر وقتش بود که با خود سامان هم صحبت و با اطمینان صددرصدی دل به دلش دهم. از روزی که بابا مرخص شد در نگاهش انتظار برای تصمیمم سوسو می زد. نمی خواستم سرخود قدم بردارم برای زندگی که تازه توانستم سرپا کنمش. بهترین فرصت برای مطرح کردنش وقت صبحانه بود که همه جمع بودند. 

- بابا!

نگاه خندانش از زبان بازی های علی را بهم دوخت. 

- جانم. 

- اجازه می خواستم برای یه قرار. 

شاهد مهلت نداد به بابا و با چشمانی ریز شده پرسید:

- چه قراری! 

عمق دلخوری اش را بعد فهمیدن قضیه می توانستم حدس بزنم. تا به آن روز نه من، نه بابا اینا حرفی از خواستگاری سامان به میان نیاورده بودند. بی جواب سرم را پایین انداختم و منتظر صحبت بابا ماندم. 

- هر وقت خواستی قرار بزار بابا جان. 

- مشکلی نیست قبل از پا پیش گذاشتنش بیرون باهاش حرف بزنم؟ 

جرعه ای از چایش را نوشید و گفت:

- نه. هر چند بار هم که لازم شد باهاش حرف بزن.

دیگر از هیچ تغییری در رفتارهای خانواده ام نسبت به خودم تعجب نمی کردم. دوره سخت زندگی ام، کل خانواده را عوض کرده و نرمش در جز به جز رفتارهایشان دیده می شد. گاهی آرزو می کردم کاش این تغییر از ابتدا در وجودمان دیده می شد. یک بار که در این مورد با سارا صحبت می کردم گفت آدم تو سختی هاست که رشد می کنه و باعث طی کردن پله های موفقیتش می شه و همین امید را به زندگی تزریق می کنه. 

بی‌توجه به نگاه سؤالی شاهد از سر سفره بلند شدم. 

- هی کجا؟ چرا کسی به من نمی گه چی به چیه؟ 

نگاهم را به بابا دوختم. رویم نمی شد بایستم و جواب شاهد را بدهم. بابا پلک هایش را روی هم گذاشت و اشاره به رفتنم کرد. تندی خود را درون اتاق انداخته، گوشی اهدایی شاهد را از روی میز چنگ زدم و لبه تخت نشستم. هر کار کردم رویم نشد تماس بگیرم. با هیجانی که بند بند وجودم را می لرزاند شروع به پیام دادن کردم. 

خدا را شکر انگار خجالتم را درک کرد که او هم با همان پیام در دو دقیقه بعدی جوابم را داد و برای ساعتی بعد قراری هماهنگ کرد. هنوز نفس راحتی نکشیده در اتاق یه ضرب باز شد.