روزها بدون دیدن داداش محمد و علی یکی یکی با دلتنگی‌های بی‌انتهایم در

گذر بودند، حاج‌بابا وقتش را در مغازه می‌گذراند و مامان هم برای تسکین غم

شهادت داداش رضا و نبود داداش محمد؛ خودش را با رفتن به جلسات روضه

و دعا آرام می‌کرد، همین‌ها باعث شده بود که بیشتر اوقات تنهایی را تجربه

کنم. 

برای فرار از افکاری که گاهاً به سمت شهادت محمد و علی کشیده می‌شد،

شروع به بافتن کلاه و دست‌کش و جوراب برای فرستادن به جبهه کردم. حاج

بابا به شدت از کارم استقبال و هر چه نیاز داشتم، فراهم می‌کرد تا با خیالی

راحت تا هر اندازه که در توانم است مشغول بافتن شوم و سهمی هر چند

کوچک در جریان جبهه داشته باشم.

در این راه زری هم طبق معمول هر کاری همراهم شد و علاوه بر بافتن به

مساجد و گروه‌هایی زنانه‌ای که در تدارکات پشت جبهه مشغول بودند هم 

سر می‌زدیم.

حس مفید بودن برای ارضای روح شهادت‌طلبانه‌ای که پیدا کرده بودم، مرهم

دلتنگی‌هایم شده بود و کمتر بی‌قراری آزارم می‌داد. خیلی برایم جالب بود 

هر دو مادر با اینکه جبهه را مکان ناامنی می‌دانستند، اما هر زمان که آن دو

زنگ می‌زدند؛ آن‌ها را به هم می‌سپردند مامان از علی می‌خواست مراقب

محمدش باشد و خاتون مادر علی هم از محمد می‌خواست تا مواظب عزیز

جانش باشد.

این حس مادرانه همراه نگرانی‌اشان برایم زیبا بود. یک روز درمیان به خاتون 

سر می‌زدم تا همان‌طور که کمک‌کار و سنگ صبور مامان بودم، برای خاتون

هم دختری کنم و در آخر با کلی دعای خیری که بدرقه آینده‌ام می‌شد به

خانه‌امان برمی‌گشتم.

حدود شش‌ماه بدون دیدار گذشت. شش‌ماهی که سرجمع سه نامه و سه

چهارباری تلفن سهم من از مردی بود که نام شوهری‌ام را یدک می‌کشید.

گاه عصبی از این بی‌انصافی روزگار شکایت و گله بود که با هر بار دعا کردنم

به سمت آسمان اوج می‌گرفت و لحظات بعدش بار شرمندگی و عذاب وجودم

را در حصار ناامن خود می‌گرفت و قلبم را به سنگینی می‌کشاند.

بی‌حوصله از تنهایی که چندین ساعت بود خوره روحم شده بود، میل بافتنی

را گوشه‌ای پرت کردم و تلفن زدم به زری.

- بفرمایید.

- سلام زری جان.

- علیک سلام آیه خانم! چطوری؟

- یک عدد آیه بی‌حوصله در خدمت شماست.

با شلیک خنده‌اش گوشی را کمی از گوشم فاصله داده و سری به تأسف

تکان دادم.

- خدمت از ماست خانم.

- مزه نریز اصلاً حوصله ندارم.

- چیکار کنم حوصله‌‌ت بیاد سرجاش؟

- اگه تو هم بیکاری آماده شو بیا بریم خونه فخری‌اینا.

- چه خبره اون‌جا؟

- فردا نذری‌پزون دارن و احتمالاً یه عالم کار هم رو سرشون ریخته، هم ثوابی

می‌بریم هم چارتا آدم می‌بینیم دلمون وا شه.

- یعنی هم فال و هم تماشا!

- بله خانم ضرب‌المثل حالا میای؟

- چ‍ ...

- آیه... آیه...

با شنیدن صدای بلند مادر متوجه آمدنش شدم.

- فکر کنم مامان جانم هنوز نیومده برام کار ردیف کرده که نیومده اسمم شده

ورد زبونش فعلاً خداحافظ.

- هی کجا! آماده بشم یا نه؟

- آماده شو هر کاری هم باشه، شب انجامش می‌دم. منتظر باش میام دنبالت.

بدون توجه به ادامه حرفش تلفن را قطع و از جا پریدم تا مامان عصبانی‌ نشود.

- بله مامان جان اومدم.

پرده را کنار زده تا بفهمم چرا داخل حیاط ایستاده که دیدم با یکی مشغول به

حرف شده. پس بگو مهمان داریم و این صدا زدن یعنی آیه چادر بنداز سرت و

بیا بیرون.

به ندای درونم عمل کرده با چادر گل گلی سفید، بنفشم وارد حیاط شدم.

نزدیکشان که شدم مامان حرفش را قطع کرد و لبخند عمیقی تحویلم داد.

- سلام.

بدون جواب دادن پرده پشت در را کناری کشید و کمی عقب‌تر ایستاد تا من 

هم مهمان را ببینم. نگاهم را به امتداد نگاه مادر دوخته، دهان باز کردم تا

عرض ادبی هم به شخص پشت پرده کنم. اما سریع‌تر از خودم صدایی به

همراه نیمچه تعظیمی به گوش رسید.

- سلام خانمم.

به چشم‌های دودوزنم اعتماد دیدن نداشتم نه به چشم و نه به گوش‌هایم.

دیدن هیبت پیچیده شده در لباس خاکی و مقدس‌اش بیشتر به رویاهای

آمدن شبانه‌ام می‌مانست که هردم بیداری بی‌موقع آن را ناکام می‌گذاشت.

انگار میخ شدن به زمین زیرپایم برایش خیلی جالب بود که بدون حرف با نگاه

پرخنده‌اش وجب به وجب صورتم را متر می‌زد.

- واقعاً خودتی؟!

کوله‌اش را کناری گذاشت و چند دور چرخید، با نگاهی به سرتاپای خودش

جواب داد:

- تا جایی که هوشیارم آره خودمم.

کمی نزدیکم شد ادامه داد:

- حالا می‌خوای شما هم یه رصدی بکن تا مطمئن‌تر شیم.

هاج و واج، گوشههای چادرم رها شده به زمین رسید. آن حجم از ناباوری برای

خودم هم عجیب بود و این عجیب بودن زمانی که بین حصار بازوانش اسیر شدم

به شوق بودن به وقت بیداری تبدیل شد.

تمام حجم دلتنگی‌ام را با دو کلمه به گوشش رساندم.

- بالاخره اومدی.

بوسه‌ای مهمان پیشانی‌ام کرده و دم گوشم به زمزمه گفت:

- وقت اومدن شده بود دیگه.

- بی‌انصاف تازه بعد شش‌ماه یادت اومد که وقتشه!

- آیه جان، مادر بیایین داخل آقا علی خسته‌اس، اینقدر معطلش نکن.

با صدای یکباره مامان هر دو مثل دو بچه خطاکار از هم فاصله گرفتیم. در کل

وجود مادری که برای راحتی لحظه دیدارمان تنهایمان گذاشته بود را فراموش

کرده بودیم و این از نگاه دزدیده از شرم علی هم آشکار بود.

تک خنده‌ای زد و در حال برداشتن کوله گفت:

- گله و شکایت باشه بعداً، وقت برای بازجویی و حساب کشیدن از من بچه

مظلوم زیاده.

بچه پررویی نثارش کرده، عقب‌تر از او داخل خانه شدم.