قاب احساس

می‌گویند احساس یعنی فریب، یعنی بازی با آینده آن هم بدون عقل. اما من باورش ندارم و در جواب می‌گویم احساس یعنی تمام باور یک بنده به خالق بزرگ پر از مهرش. احساس یعنی خود خود زندگی

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

خیال دیدار

به نام نگارگر رنگین‌کمان هستی

سلام

عطش دیدارت روانی را به انزوا کشانده، دیداری که تنها در خواب و خیال‌ها به 

نقش درآمده. رویایی از با تو بودن در گوشه قلبی سکنی گزیده و با هر تپش

بلند و کوتاهی آرزوی دیدار را در وجودش آبیاری می‌کند.

از خیال بیرون آمدن حضورت را تنها در خواب‌ها به تماشا نشسته و با همان هم

دلی را به امید نور به روزهای آینده حواله می‌دهد. دلی که به زیبایی و سپیدی 

روح کودکی، خیلی زود باور می‌کند حتی اگر سرابی باشد.

پس من هم روح کودکی‌هایم را به میهمانی روزهای بزرگ‌سالی‌ام دعوت داده‌ام

تا نبودنت را به قلب پرتپشم بفهمانم و به آن ریتم زیبای آرامش را برگردانم.

۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۱:۰۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

دشت رویاها

به نام خالق زیبایی‌ها

آفتابی درخشان تمام دشت را به نور و گرمایش میهمان کرده بود و درخشندگیش 

را به رخ دشت رویاها می‌کشاند.

پروانه‌ای در همان هنگام بال گشوده و اولین پروازش را در پنهه‌ای از زیبایی‌های

به نمایش گذاشت. رایحه دل‌انگیز گلها همه جا پخش شده و سبزه‌ها نیز با باد

به رقص درآمده و هماهنگ با دیگر زیبایی‌ها، وجود دشت را دل‌انگیزتر کرده بودند.

سیاهی در دشت رویاها جایی نداشت. کوه‌های سربه فلک کشیده استوار و

پابرجا نوای ایستادگی را سرداده بودند.

زمین هموار با رود جاری بر رویش ظهور عشق را نوید می‌داد.

عشقی خالص و ناب. عشقی به دور از ظواهر.

جای جای دشت رویاها نور عشق موج می‌زد و درخشندگیش را فریاد می‌زد.

محبتی که تمام نداشت.

آخر در قلب ولی خدا که نامهربانی جایی ندارد. قلبش نشانی از دشتی پر از

رویاها داشت. دشتی که تنها جایگاهش قلب او بود.

قلبی که برای همه تپش دارد.

عید همگی مبارک:))



۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همراز

امتحان

به نام نگارنده احساسات

وقت کمی داشت، نمی‌دانست کدام گزینه برای زدن درست است. هوای دلش در 

حال ابری شدن بود و بغض بی‌رحم به شیشه نازک احساسش پنجه می‌کشید.

می‌دانست اگر وقت تمام و او بهترین را به دست نگیرد، دیگر هرگز رنگین‌کمان دلی

که خدا آن را نقاشی کرده را نخواهد دید.

ناامیدی با سیاهی هر چه تمام‌تر به وجود لرزانش هجوم برده و آخرین توانش را به

یغمای دستان نابودگرش گرفت؛ تا فاتح بازی باشد که شروع شده و در کمین آن

فرصت آخری بود، تا قهقهه مستانه‌اش را از بردش به رخ وجود به بغض نشسته او 

بکشاند.

در آخرین لحظات دنیای کوچکش را سیاهی پر و چشمان پربارانش را به سمت

سیلی نابودگر سوق می‌داد که در یک آن همه چیز رنگ دیگری از ناشناسی دنیا 

که رایحه آشناییت از آن به مشام می‌رسید به خود گرفت.

رنگی پر از نور، آن هم نوری که حتی ذره‌ای از آن هم با تمام آن سیاهی پر شده 

در اطرافش برابری می‌کرد.

نوری که از آن گزینه درست الهام‌شده در قالب تیک زدن از قلبش به پرواز و به دستان

لرزانش سرازیر و درست یک ثانیه قبل از اتمام وقت برگه شادی‌اش را بالا گرفت تا

معلم آرامش آن را بگیرد.

نام بازیش را گذاشت بازی با نور.

نوری که وجودش در قلبش همیشگی بود و تنها گاهی اوقات آن را به دست فراموشی 

سیاهی می‌سپرد و تاوانش که هم همان هراس از باخت بود را مجبور به پرداخت آن

می‌شد.

پرداختی که در انتها با شیرینی بردش تلخی و سیاهیش را به استهزاء می‌گرفت.

بالاخره قلم دل را کناری گذاشته و با لبخندی که کل چهره را به آرایش خود درآورده 

به مانند همیشه نظاره‌گر بالاترین نمره گرفته از امتحان زندگیش شد.

۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

کودک راه عشق

به نام خالق زیبایی‌ها

مدت‌ها بود آغوش پدر را تجربه نکرده بود و خانه نوای دوری را سر داده بود و همگی 

چشم به در دوخته منتظر ورود وجود عزیزش بودند. تنها وجود کوچک او بود که کمتر

زمانی را در گرمای وجود پدر مأوا گرفته بود.

هیچ کس مانند او تشنه دیدارش نبود.

با چشم‌های درشت و قهوه‌ایش که همه آن را به پدر نسبت می‌دادند در سکوت،

مادر و خواهر و برادرش را نظاره می‌کرد تا شاید نشانی از گمگشته‌اشان بجویید.

مادر سرگردان بوی پدر، بی‌قراریش را در لابه‌لای پلک‌های خسته از نگرانی و انتظار

پنهان می‌کرد تا مبادا روح سه قلب کوچکش آزرده شود.

زمان وداع با پدر، مادر در خلوتشان در حالی که مشغول بستن ساک بود تنها وجود

کوچک گل قشنگشان شاهد اشک‌ها و بوسه از سر عشق پدر بر پیشانی همسرش

بود. وداعی که انگار آخرین وداع بودنش را تنها او حس می‌کرد، اما توان فاش کردنش

را نداشت آخر هنوز تازه وجودش جوانه زده بود.

روزها با لبخند زیبای مادر شروع و با همان هم به پایان می‌رسید. اما آن روز، هوای

لبخند مادر بارانی از جنس شادی و غمی توأمان بود، که تنها خودش قادر به درکش

بود.

لبخندی که تنها برای آرامش خانه کوچکشان بر لبش نقاشی شده بود.

اما آن دوام چندانی نداشت، به محض گره خوردن نگاه ترش در چشمان درشت گل

کوچکش وجودش چتری شد برای در آغوش گرفتن حجم‌های کوچک زندگیش و 

روان شدن بارانی از جنس دلتنگی.

دیگر هوای خانه شادی سایق را در خود دعوت نداشت و اضطراب و دلتنگی شد

عطر دائمی هوا.

بالاخره پدر برگشت. پدری که زمان رفتن با کوله‌ای بر شانه و لبخندی عریض آن‌ها

را به خالق مهربانشان سپرد و با قدم‌هایی محکم به سمت سرنوشت خودساخته

گام برداشت حال با لباسی یکدست سفید، پلک‌هایی بسته، لبخندی محو در اتاق 

عشقشان آرام گرفته بود.

مادر دو گل حلقه زده گرادگرد پدر را کنار زد و کوچک‌ترین گل زندگیشان را که درآغوش

داشت کنار صورت پر آرامش پدر که تنها عضو پیچیده نشده در حریم سفیدش بود 

گذاشت.

با آن چشم‌های درشت که جایگزین زبانش بود، نگاه پر حرفش را به پدر دوخت.

حرف‌هایی را به گوش پدر زیبایش رساند، که هرگز هیچ کس نفهمید؛ چه زمزمه‌ای

بینشان مهمان شده بود، که حتی چند سال بعد هم هرگز دلتنگی از نبود و حسرت

تجربه آغوش دوباره پدر را از کسی طلب نکرد.

انگار روح پدر در وجود کوچک او رسوخ کرده بود که وجود زیبایش مأمنی برای آرامش 

خانواده کوچک بدون مرد روزهای گذشته‌اشان بود. 

قرار بود او بشود مدافع راه پدر.

مدافع راه عشقی که قرار بود قدم به قدم با آن بزرگ شود. 

۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

جست و جو

به نام نامی الله

گمشده‌ای از دیار فراموشی با آن وجود کوچکش در لابه‌لای تاریکی خاطرات گذشته 

به دنبال مسیر خوشبختی، نور جست‌وجو می‌کرد. غافل از اینکه غرق شدن در دیار

فراموشی و تاریکی راهی نیست که او را به روشنایی روزهای روشن برساند.

آخر روشنایی با وجود روشنایی‌ست که حق شعله‌ور شدن را به خود می‌دهد، جویا

شدن آن در انبوهی از کوه‌های تاریکی تنها ناامیدی را به وجودش تزریق خواهد کرد.

ندای وجودش به کمکش شتافت و به او فهماند که آینده پیش‌رویش، درست همان 

نوری‌ست که به دنبالش است. نوری که با پیوند آن به گذشته تاریک راهش را به

تمامی نورهای جهانی شعله می‌کشد و اوج می‌گیرد.

هیچ‌کدام به تنهایی قادر به روشنی دلش نخواهند بود، هیچ‌کدام.

۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۸:۳۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همراز

بخشش؛ آری یا نه؟

به نام خدایی که عشق مادری را دل بانوهای جهان پرورش می‌دهد

ادامه مطلب...
۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۴۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همراز

صدای اسیر

به نام نامی الله

نمی‌دانم صدا به جایی می‌رسد یا نه.صدایی خفته در حنجره‌ای که سالیان درازیست

در لابه لای تارهای زندگی به اسارت گرفته شده و به دنبال یاریگری به هوای آزادی‌

در حال تقلاست.

صدایی که مدت‌ها در چنگال نامرئی درونی شنیده، نشده باشد؛ قطعاً قصه‌ها دارد

تا به تصویر بکشد در زندگی پرسکوتی که تنها با نوای سکوت صاحبش به رقص در

آمده. اما سخت است تا به نوای دیگری که نقطه مقابل گذشته پر از هیاهوست به

رقصی پروازگونه دست بزند.

سخت است تغییری بزرگ را در تارهای دست و پاگیر همیشگی شروع نماید،شروعی

که نتیجه‌اش به شدت غیرقابل پیش‌بینی‌ست.


۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز