بسم الله الرحمن الرحیم

بالاخره بر احساساتم غلبه کرده و تکیه زده به منطق عقلی ام لب به خواهش گشودم:

- لطفاً یه امروز شور احساسی رو کنار و عقلتون رو وسط بزارین. تجربه می گه با احساسات جلو رفتن، زمین خوردن قطعیه.

زل زد به چشمان فراری ام و گفت:

- به اندازه ای که لازمه از عقلم تو این قضیه استفاده بردم. بر پایه همون عقلی که ازش می گی تصمیم گرفتم پیشنهادم رو باهات مطرح کنم. پس الان وقت میدون دادن به احساساتم. الان که روبه روت نشستم با توکل به اون بالایی هم از عقلم مطمئنم هم از احساسم. این تویی که باید ترست رو کنار بزاری و با ادغام عقل و احساس تصمیم نهایی رو بگیری. من که هیچ شک و تردیدی برای شروع کردن باهات ندارم.

نباید اجازه می دادم قاطعیت کلامش من را به همین راحتی مجاب کند اما رسوخ تک به تک کلماتش کمی من را در ادامه سست کرد. نمی دانم چه برداشتی از سکوتم کرد که از موضعش کمی عقب نشست.

- البته حق داری که تو تصمیم گیری دودل باشی. شاید اگه منم جات بودم و زندگی گذشته ت رو تجربه می کردم تا همین اندازه محتاط عمل می کردم. حالا هم من ساکت می شم تا هر چی لازم رو بگی.

ممنون از درک بالایش بودم. رفتارش کمی آسودگی خاطر برایم جا گذاشت و جرئت ریسک کردن را به دلم می داد.

- اینجام تا شما مطمئنم کنین مشکلی با گذشته و تجربه دردناکم ندارین. می خوام مطمئن شم اون روزی نمی رسه که از اینکه اولین ها رو باهام تجربه نکردین پشیمون نمی شین. دوست ندارم طرفم از اینکه برام نفر دوم بوده بعدها زده و سرخورده شه. 

امیدوار بودم منظورم را همه جانبه متوجه شود و مجبور نباشم بیشتر از آن برایش توضیح دهم. 

- نگام کن.

به سختی نگاهم را به او دادم.

- قبل از مطمئن کردنت باید یه توضیح بشنوم.

اخمم را که دید با همان نگاه مستقیمش لب زد:

- باید بدونم این دوم بودنی که ازش دم می زنی به خاطر این که هنوز اون رو فراموش نکردی یا فقط و فقط از لحاظ عددی من رو دوم می بینی!؟

ناخودآگاه گل لبخند روی لبم نشست حرص خوابیده در پشت کلمه « اونی » که به زبان آورد برایم خنده آور بود. ابروهای درهم گره خورده ش دلخوری اش را نشانم داد. بی خیال توضیح علت خنده ام، گذاشتم هر برداشتی که دوست دارد از آن داشته و حسابی حرص بخورد. عجیب دلم هوس اذیت کردنش را داشت. با پای راستش روی زمین ضرب گرفت و در سکوت منتظر جوابش ماند. 

​بغضی که به یکباره بیخ گلویم چسبید را فرو دادم:

- اونی که می گین رو همون وقتی که سر از بیمارستان درآوردم و تکه ای از وجودم رو با وحشی گریش از دست دادم به باد فراموشی سپردم جوری که حتی با یادآوریش ذره ای هم دلم به لرزش نیفتاد. برام شد غریبه ای که بدترین روزا رو برام رقم زد و بعدش هم که حتی بدی هاش رو هم فراموش کردم تا بتونم کامل تو ذهن و قلبم بکشمش. منی که الان اینجا نشسته، یه من بدون یاد کاوان. شده مثل یه عابر پیاده ای که یه روز سوار زندگیم بود و حالا پیاده شده تو همون روزا جا گذاشتمش. همونطور که گفتم اومدم تا مطمئن بشم از سمت شما، وگرنه که خودم حتی ترس از شروع دوباره و تجربه یه زندگی جدید رو کنار گذاشتم و با خودم و دلم یک رنگم.

با صدای جیک جیک گنجشک ها که روی درختان جلوی دیدمان سمفونی تشکیل داده بودند دست به سینه نگاهش را به نوک درختان دوخت. از آن وقت هایی بود که حاضر بودم قسمتی از روزهای عمرم را بدهم تا بفهمم آدم کنارم چه افکاری از سرش گذر می کند. بدون ذره ای تکان خوردن  

نجوا کرد:

- برام همین بس که از این به بعد نفر اول قلب، ذهن و تموم وجودت پر باشه از من. اینکه از لحظه که قراره بشیم شریک هم فقط و فقط من تو یادت پررنگ باشم برای حس خوشبختی داشتنم کافیه. حتی اگه خیلی از اون اولینایی که مد نظرته رو تجربه نکنم. تجربه هایی که قراره از این به بعد با تو به تماشاش بشینم و تو بهم فرصتش رو بدی حتی طعمی بالاتر از اولین ها رو به وجودم می بخشه. همیشه که نباید یه چیز عرف و روتین رو تجربه کرد. خلاف جهت روتین های زندگی که به آدم حس خوشبختی و زنده بودن رو می ده. خودت، افکارت و هر چیزی که به تو مربوط می شه برام طعم اولین تجربه رو داری.

پس خواهشاً این دوم بودن و تجربه نکردنا رو بریز دور و به خودم و خودت فکر کن که قراره از امروز به بعد تجربه های قشنگی رو بهم هدیه بدیم. از نظر احساسی تو احتمالاً از من بالاتری چون پخته تر از من به زندگی بها می دی. سختی که تو کشیدی رو من تجربه نکردم پس قدر داشته هات رو بیشتر از من می دونی و این یه امتیاز برای من مردِ که همراه و یاورم حواسش به نهال زندگیم بیشتر از خودم هست.

جریانی که تو وجودم ولوله انداخت، حس هیجان نابی را در قلبم متولد کرد. شنیده هام با آرامش خاصی وجودم را لبریز از حسی فراتر از عشق یا دوست داشتن ساده کرد. منی که به قصد پذیرش پیشنهادش بر پایه عقل جلو اومدم حالا حرف هایش برای زندگی پیش رویم نوید آرامش توام یا هیجان های مختص مرد کنارم را می داد. چیزی که حتی در اوج روزهای به قول خودم عاشقی با کاوان هم به تماشایش دعوت نشده بودم. لرزش قلبم حتی روی صدا و حرکات دستم هم تأثیر شگرفتی گذاشت. با پیچیدن صدای نفس های تند شده ام در فضا نگاهش را از منظره بالای سرش گرفت و نیم نگاهی خرجم کرد. نیشخندی به تلافی بدجنسی و لبخند لحظات قبلم زد و دوباره نگاهش را به روبه رو دوخت. انگار که از کرم درونم که برای اذیت کردنش هر از گاهی سر بیرون می آورد آگاه بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبم جان گرفت، لبخندی که لحظاتی بعد به خنده بلندی بدل شد و لحظاتی بعدتر خنده های هم گام او را هم به دنبال خود کشید. صدای خنده بی دلیلمان هاله ای از خوشی را اطرافمان شکل داد. خوشی که همان بی دلیلی اش قشنگش کرد.