بسم الله الرحمن الرحیم

تا رسیدن به خانه واو به واو حرف های سامان در سرم چرخ می خورد. هر چه کنکاش کردم در مدت آشنایی با او حرکتی که مرا متوجه علاقه اش کند، ندیدم. حتی وقت هایی که می شنید خواستگار دارم هم واکنش دور از ذهنی انجام نداده بود. 

همین شک به دلم می انداخت به خصوص که گفت بابا مطرح کرده. از اینکه کل ماجرا فقط خواسته پدر نگرانم بوده و خواسته به قول خودش قبل از چشم بستنش خیالش از جانب تک دخترش راحت باشد از سامان خواهش کرده قدم به جلو بگذارد دیوانه ام می کرد. نگاه مشکوک مامان و نپرسیدن راجع به ملاقاتمان، نشان دهنده این بود که جریان را می داند. حس عروسک کوکی را داشتم که دیگران قصد کوک کردنش را دارند.

دو روز تمام با خود درگیر بودم. حتی به ملاقات بابا هم نرفتم. شاهد یک ریز پاپیچم می شد تا سر از ماجرایی که دور از چشمش روی داده درآورد. کلافه از حرف هایی که در سرم تاب می خورد روز سوم با خواهش از مامان تنهایی به ملاقات بابا رفتم. وقتش بود سنگ هایم را وا بکنم. بس بود تنهایی زور زدن برای فهمیدن.

تکیه داده به دیوار خیره مردی شدم که چشم به کلمات کتاب در دستش داشت. حس بودنش قشنگ ترین زیبایی دنیا در آن دقایق بود. نگاهم را حس کرد. سرش که به سمتم چرخید لبخند به لب قدم جلو گذاشتم. 

- سلام بابا. 

- سلام دخترم.

نگاهش پشت سرم را از روی شانه کاوید قبل از دهان باز کردنش جوابش دادم:

- فقط من اومدم. 

انگار دلیلش را بهتر از خودم می دانست که در سکوت تنها لبخندی زد. صندلی خالی کنار تخت را برداشته چسبیده به تخت نشستم.

- زودتر از اینا منتظرت بودم.

نمی دانستم از کجا شروع کنم. سخت بود روبه روی بابا بنشینم از علاقه مردی نسبت به خود سؤال بپرسم. به خصوص که یک سر قضیه شک و تردیدم نسبت به خود بابا بود.

سکوتش فرصتی بود برای چیدن کلمات و ردیف کردنشان.

- بابا! 

- جانم.

- چرا؟ 

با نگاهی ریز شده پرسید:

- چرا چی؟ 

- سامان!

- خوب دوستت داره. 

- مطمئنین؟ 

لبخند زد لب که باز کرد فهمیدم سامان شک و تردید و بغض آن روزم را برایش گفته. 

- نگاه های دزدیده از تو زودتر از زبونش لوش دادن. حضورت او رو ناخودآگاه با شرم و حیاتر می کرد. چیزی که تو این دوره خیلی تو جوونا دیده می شه. همین تغییر رفتارهای جزئی من رو متوجه کرد. 

- خب دلیل خوبیه برای اینکه شما حرف نزده اون رو به زبون بیارین؟

نگاه رنجیده ام را مستقیم به چشمان خندانش گره زدم تا واکنش های احتمالیش را از دست ندهم. 

- دخترم اگه من به زبون نمی آوردم شاید هیچ وقت جرئت به زبون آوردنش رو به خودش نمی داد. 

پشت چشمی نازک کرده گفتم:

- مردی که جرئت به زبون آوردن علاقه ش به یه زن رو نداره، به درد زندگی نمی خوره. 

به جبهه گیری ام با صدا خندید. 

- تو الان مشکلت چیه دختر؟ ناراحت اینی که چرا من حرف جلو انداختم یا اینکه چرا خودش قدم جلو نگذاشته. 

خجالت زده مثل دخترای دم بختی که سرخ و سفید می شوند، سرم را پایین انداخته، به سختی لب باز کردم:

- حرفم سر این که به هر حال شما بابای منی صورت خوبی نداره. اگه بعدا بخواد همین رو تو هر موقعیتی به روم بیاره چی؟

نگاه موشکافانه اش را به صورتم پاشید و پرسید:

- این یعنی قبولش کردی! 

تازه متوجه حرفم شدم. دقیقا از همان زمان هایی بود که دلم آب شدن و فرو رفتن در زمین را می خواست. ناخواسته رضایت نصفه و نیمه ام را به زبان آورده بودم. گر گرفته بلند شدم و به سمت در چرخیدم که انگشتانش دور مچم پیچید و صدای خنده اش بلند شد. پر شرم با سری فرو رفته در یقه نشستم.