به نام خالق زیباییها
صدایش را رها کرد، لابهلای هیاهوی دنیایی که برای مبارزه با آن دنیایش را به
تلاطمها واداشته بود تا شاید پیروز میدانی شود که با امید برد در آن گام نهاده
و گرد و غبارهایش را با بارانی به زلالی باران پاییز دلهای بیقرار شستوشو
داد، تا رخواره بینقاب درونش را جانی تازه بخشد؛ برای مبارزهای به طولانی
سالهای گذر کرده از عمرش و بروبد هر چه تنهایی را. مبارزه با تنهاییهایی
که وجودش را در حصار تارهای نامرئی اما نفسبر، اسیر کرده و قصد رهاندنش
را نداشت.
سلام
اگه اشتباه نکنم به این میگند یک مینیمال کوتاه.
دلنوشته عنوان بهتریه ، خیلی زیبا بود.