قاب احساس

می‌گویند احساس یعنی فریب، یعنی بازی با آینده آن هم بدون عقل. اما من باورش ندارم و در جواب می‌گویم احساس یعنی تمام باور یک بنده به خالق بزرگ پر از مهرش. احساس یعنی خود خود زندگی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودنوشت» ثبت شده است

حرف

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

گاهی حرف داری اما آدمی که گوش شنیدن داشته باشه کنارت نیست

گاهی آدمش هست اما حرفی برای گفتن بهش نداری

گاهی دلت پر از حرفه اما می دونی که زدنی نیستن، حرف هایی که احساس خجالت، ترس، شرم و... مانع زدنشون می شه و این حرفا در انتها می شن یه طناب دار که مثل گیاه پیچک طوری دور حنجره ات می پیچن که حتی خودت هم قادر به رها کردن خودت نخواهی بود.

و در آخر گاهی اونقدر پر از سکوتی که با هیچی قابل شکستن نیستی؛ یه سکوت که می تونه دوتا مقصد داشته باشه یکی مقصدی پر آرامش و دیگری می تونه به نیستی و نابودی بکشونتت

حرف یه کلمه سه حرفیه، اما دنیای از کلمات رو درون خودش پنهان داره که می تونه آدم رو به اوج یا سقوط بکشونه.

حرف...حرف...حرف... 

۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
همراز

تهی

بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

صداش به گوش می رسه، صدایی که خبر از سرگردانی آدمکی می ده که در گردابی از ندونستن ها و اوهام دست و پای بیخود می زنه. اصلاً نمی دونه راه و مقصدی که باید بره و نرفته کجاست و چطوری باید قدم به قدم پیش بره؟

خودشو گم کرده و دربه در به هر دری می کوبه تا شاید اون هوایی که خودش رو توش گم کرده نفس بکشه و پیدا کنه خودی رو که مدت هاست روش غبار فراموشی پاشیده شده؛ فراموشی که داره یادش میاره ثانیه هاش پر بوده از بی هوایی.

یادش میاره که تموم این مدت با تظاهر به اینکه هوایی بوده نفس کشیده و خودش رو به مرزی رسونده که حالا تو اینکه متعلق به کدوم سمت این مرزه، گیر کرده و تنها بی نفسی نصیب جسم خالیشه.

۰۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر
همراز

لبخند

بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

این روزهای در حال گذر لبخندهای از ته دل برام حکم گوهری رو داره که خیلی وقت ها لای صدف چهره ها پنهانه. عاشق لبخندهای بی دلیل و با دلیلی هستم که من رو به ثانیه های عمرم امیدوارتر می کنه و با هر بار حال خرابی که پیدا می کنم کافیه لبخند کسایی که اطرافم هستند رو نسبت به خودم ببینم اونوقته که به ثانیه نکشیده ساز ناکوک دلم کوک کوک می شه.

راز این حال خوب با اینکه برام آشکار نیست اما همین که روزم رو پرنور می کنه برام کافیه. حیف که خیلی هامون یادمون می ره که شاید یه لبخند کوچیک ساده ترین دلخوشی کساییه که دوستمون دارن و خیلی راحت بی توجه از کنارش می گذریم. 

دلخوشی ساده ای که ممکنه بزرگترین ثروت شادی آفرین رو برامون هدیه بیاره، اونقدر کوچیک و ساده ست که گاهی اصلاً به چشم نمیاد و همیشه فراموش می کنیم که می تونیم با کوچک ترین حرکت سلول های چهره مون رو صورت جدی یا به اخم نشسته مون نقاشیش کنیم.

برام دیدن لبخند یه نوع ثروته که کمتر نصیبم می شه، اما همون کمش هم برای رسیدن به بهترین ها بهم امید می ده، امیدی که با ندیدن هر روزه اش کمرنگ می شه و اگه نبینم یه لبخند از ته دل دیگه ای رو روزهام رنگ تکرار بی تفاوتی و بی حسی سراسرش رو می گیره. 

کاش یاد بگیریم این هدیه کوچیک رو از هم دریغ نکنیم

کاش بفهمیم تو این دنیای هزار رنگ، این یه رنگ رو به خودمون بدهکاریم.

کاش ..... 

۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز

چرا؟

بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

روزهای زیادیه با آدم هایی برخورد دارم که خوش خلق و مهربونن. اعتقاد دارن خدا روزی رسونه و هیچ بنده ای رو در وقت سختی تنها نمی ذاره و شکرگزارش هستند اما با این وجود تو رفتارشون و اجرای احکام و دستورهای خدا یه جورایی لنگ می زنن. چرا با اینکه اعتقاد دارن خدا هست و وجود داره اما بازم با رد احکامش تو این اعتقاد تناقض ایجاد می کنن.

وقتی باور به وجود خدا هست حالا جدا از اون زمانایی که وسوسه شیطان و ضعف خود آدم در برابر کنترل نفسش باعث کج رویش می شه، چرا خیلی راحت احکامش رو نقض می کنن احکامی مثل روابط دوستی بین دختر و پسر، حجاب و ...

هر چقدر فکر می کنم برام قابل هضم نیست این تضادها برای چیه و درکشون نمی کنم. وقتی خدا بوده و هست و خواهد بود اونم تا ابد و یه آدم این بودن رو قبول داره چرا این قبول داشتن رو نمی خواد به خودش ثابت کنه؟

چرا این تضاد و تناقض ها روز به روز بیشتر می شه؟

به خاطر کی یا چی خواهان این نیستن که این تضاد رو از بین ببرن؟     

۱۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۰ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
همراز

دلتنگی

بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

نزدیک ده سال از زمانی که حال و هوای محرم به وجودم می رسید می گذره و هنوز به دنبال همون حال و هوام. برای خیلی ها امسال به دلیل بیماری همه گیر این روزها، محرم حال و هوای سالای قبل رو تو وجودشون زنده نمی کنه اما برای منی که نزدیک ده ساله مراسم عزاداری تو مساجد رو کمتر که هیچ کلاً ندیده و حس نکردم عطش این دلتنگی روزهام رو بیشتر تیره کرده.

دلم برای اون سال ها و مراسم ها اونقدر تنگه که آرزو دارم کاشکی واقعاً سفر در زمان واقعیت داشت و می تونستم حتی شده برای یه ساعت به اون زمان برگردم، اما صد افسوس که آرزوی محالیه. البته قسمتی از این دوری برمی گرده به غفلت ها و فراموشی هایی که گلوی بُعد معنوی وجودم رو به اسارت خودش درآورده و نمی ذاره راحت نفس بکشه.

هر وقت به عقب می چرخم و قدم های اومده ام رو می بینم و می شمرم از خودم و قدم هام شرمنده می شم که خیلی وقتا اونقدر کج برداشتمشون که راست کردنشون رو در توان خودم نمی بینم.

دلم به اومدن محرمی خوشه که شاه شهدا نیم نگاهی هم به من روسیاهی بکنه که با وجود این همه قدم های ناهموار با پررویی تمام هنوزم چشم به دست یاری گرشون دارم و از رو هم نمی رم.

تا این لحظه که عطش اومدن همچین محرمی داره می سوزونتم. سه روز دیگه دهه اول تموم می شه و من هنوز ته ته صف رسیدن بهشم. ته مونده امیدم به همین سه روزیه که نمی دونم آیا قراره به اندازه ذره ای از معرفتش به قلبم سرازیر بشه یا نه...

التماس دعا   

۰۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
همراز