به نام تک نوازنده گیتار هستی

به مهمانی دعوت شدم که هیچ کس را نمی‌شناختم و حتی میزبان را، اما خوب به هر حال دعوت شده بودم

و بد بود اگر رد دعوت می‌کردم و امان از این بلد نبودن نه، انگار که زبونم با کلمه نه در مواقع حساس

کارش به قهر و رفتن می‌کشید که هیچ وقت خدا تو خونه‌اش بند نمی‌شد.

رفتم زیادم بد نبود آخه یه گوشه نشستن و خیره شدن به بقیه که روی خوب و بد نداره فقط و فقط یه رو داره

اونم روی بی‌حسی. رفتم و چند  ساعتی موندنم طول کشید و بعد هم با یه لبخند الکی از میزبان ناشناس تشکر

کردم و برگشتم خونه و از اینکه وقتم رو بیخود تلف کرده بودم سوار شدم روی سر زبون بیچاره که چرا به

خودش زحمت یه چرخش کوچیک رو نمی‌ده، فکر می‌کردم مثل بقیه مواقع حساس برای دیگران برای من هم

سرش رو می‌ندازه پایین و از روی بلد نبودن فقط سکوت می‌کنه.

اما انگار از این سکوتا برای خودم خبری نبود چون مثل یه بچه تخس و سرتق خیره خیره تو چشمای مبهوتم 

زل زد و گفت: به من چه می‌خواستی اون زحمت کوچولو رو خودت بهم بدی و من رو اونجور که می‌خوای

بچرخونی حالا هم که زحمت ندادی و رفتی و وقتت الکی هدر شد غرش رو سر من نزن برو خودتو درست

کن این موردا به من ربطی نداره اختیار من دست تویه هوار شو رو سر خودت به من ربطی نداره.
این رو گفت و بعد دوباره راهش رو کشید و به قهر گوشه‌ای برای رفتن پیدا کرد و من رو گذاشت با یه عالمه 

علامت تعجب که تو چشمام به رقص افتاده بودند و دهان بازمونده از حیرتم.

امان از این پررویی زبونای این دوره زمونه آدم می‌مونه چی بگه والا.