به نام شاه نشین هر قلبی
صدای زنگ ساعت خبر آغاز روزی دیگر را نوید میداد، روزی که کارهایی ناتمام به انتظار تمام شدن به
صف ایستاده بودند. کارهایی که برای اتمامشان کلی وقت بود اما هرگز به سرانجام نمیرسیدند و به روزی
دیگر حواله میشدند و نوای اعتراضان همیشه مانند آژیر پلیس تهدیدکشان گوشم را پر میکردند و آرامش را
از دلم بیرون.
بیحوصلگی و شلوغی روزها توانی برای اتمام کارها در وجود فانیام باقی نمیگذاشت. اتمام همه در اولویت
بود اما هرگز در اولویت باقی نمیماندند. کارهایی که نه تنها تمام ناشدنی بودند بلکه هر روز به تعداد این
ناتمامیها در زندگی اضافه میشوند و مرا بین این همه ناتمامها سرگردان تنها میذارند. کارهایی که آنقدر
تکراری و روزمره بودند که کار محسوب نمیشدند.
و حال من ماندهام با دنیایی از کار نکرده و فرصتی که نمیدانم تا کی برایم ابدی خواهد بود.