به نام خالق زیباییها
انوار
طلایی، خورشید از پس ابرهای پراکنده آسمان به زمین پوشیده از بلورهای اشک مانند
برفی به
سپیدی قلب نوزاد تازه متولد شده، میتابید و قدرتنمایی
میکرد. ذره، ذره از وجود گرمابخشش، تک
انوارهای زیبایش را به زمین هدیه میداد تا نمادی
از محبت را در دشتی وسیع، از مهر و محبت از
خود برجا گذارد اما رد پایی از قدمهایی
نااستوار آدمک جان گرفته به سان مهمانی ناخوانده در سپیدی
فرو رفت که چهره زیبای میزبان
از ورود آن قدمها در هم فرو پیچید و لبخند را از چهرهاش محو کرد.
سیاهی هر لحظه با
وسعتی غیرقابل کنترل در دل سپیدی رخنه میکرد؛ به طوری که از آن همه تازگی
و بکری لحظات
قبل هیچ اثری نبود، جز گوشه کوچکی کنار دیواری فروریخته که خطر آوار شدنش
وجود داشت،
باقی ماند. تمام زیباییها
پژمرد و انوار طلایی بیلبخند و بیرمق از آخرین تکنوازیها
که به عشق برق سفیدیهای دشت
زیر پایش را طلا باران کرده بود، دست کشید و در قعر آن تاریکی
دهشتناک خاموش شد.
آدمک نااستوارتر
از قبل با کولهباری سنگین برای بعلیده نشدن در دل تاریکی، تمام تلاشش را واداشت
تا آن
سیاهیهایی که نشأت گرفته از خودش بود را به حالت اولش برگرداند. میدانست که قادر به برگشت
دادن، سپیدی گذشته نیست اما ناامیدی را از وجودش مانند لباسی چروک شده کند وبا عزمی راسخ
به جنگ
سیاهی رفت، قادر به برگشت نبود اما توان ساختن سپیدی جدیدی رادر وجودش شکوفا
میدید؛ پس تن به
مبارزه داد.
مبارزهای که مدتها به طول
انجامید اما بالاخره گلبوته، تلاشش به بار نشست و
گلی به نام سپیده در دل
آن سیاهیهای کمرنگ شده شکوفه زد؛ گلی از جنس امید و به درخشش انوار
طلایی خورشیدی آن روزها.