به نام نامی الله
به بلندای کوه خیره زیر لب زمزمه سقوط را بر لبهای تشنه از امیدش جاری کرد. هوا، هوای رفتن بود
و او را قدم به قدم به دره نیستی نزدیک و نزدیکتر میکرد، نمیدانست آیا پایان دادن به هوایی که حکم
زندگی را برایش دارد درست است یا نه، تنها چیزی که وجودش میطلبید سقوطی پر از رهایی بود رهایی
از هر چه که نامش به زندگی تعبیر میشد.
دلش نقطه پایانی را طالب بود که خودش بر آن صحه بگذراد، خسته از ناهمواریهای پر اسارت اطرافش
بود، پس تنها راه نوشیدن شهد سقوط بود، قلبش را بست تا شاهد فروافتادگیاش نباشد هنوز هم با وجود
تمامی دردها حاضر نبود حرمت قلبش را با چشمان باز بشکند اما درست در قدم آخر، زمین، پایش را در
حصار امن خود گرفت و مانعی شد به محکمی همان کوه. و از سمتی دیگر قلب هم با تمام توان فریادی
کشید که پژواکش اکووار در گوشهایش پیچید و پرده چشمان به اشک نشستهاش کنار رفت و سقوط در
پستوهای ذهنش دفن شد و مانند سمیرغ ناامیدی را در آتشی که خود روشن کرده بود سوزانید و جنینی
از امید متولد گشت.