رویایی به سردی آهن، وجود بیتابم را به کویری از ناآرامی کشانده و نمیدانم
باید در کدام حیات زندگیبخش، این سردی را به گرمی محبت آدمی بدل کنم.
اما انگار ناپیداهای زندگی من بیشتر از آن هستند که توان به دوش کشیدنشان
را بیابم. در شاهراه جاده زندگی، به هر کس رسیدم، تنها راهی که پیش رویم
میگذاشت، خیال را بیخیالی طی کردن بود؛ اما مگر در وادی دنیای فانی
میشود راهی را بیخیال طی کرد.
آن هم دنیایی که همیشه چیزی پیش بینی نشده برای غافلگیری دارد، دیگر
در آن جایی برای بیخیال بودن نمیگذراد.