به نام نوازنده گیتار هستی
الحمد لله رب العالمین
به نام نوازنده گیتار هستی
الحمد لله رب العالمین
به نام آفریننده زیباییها
اللهم عجل لولیک الفرج
به نام نامی الله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
به نام تکنوازنده گیتار هستی
« الحمد لله رب العالمین»
به نام خالق زیباییها
مدتها بود آغوش پدر را تجربه نکرده بود و خانه نوای دوری را سر داده بود و همگی
چشم به در دوخته منتظر ورود وجود عزیزش بودند. تنها وجود کوچک او بود که کمتر
زمانی را در گرمای وجود پدر مأوا گرفته بود.
هیچ کس مانند او تشنه دیدارش نبود.
با چشمهای درشت و قهوهایش که همه آن را به پدر نسبت میدادند در سکوت،
مادر و خواهر و برادرش را نظاره میکرد تا شاید نشانی از گمگشتهاشان بجویید.
مادر سرگردان بوی پدر، بیقراریش را در لابهلای پلکهای خسته از نگرانی و انتظار
پنهان میکرد تا مبادا روح سه قلب کوچکش آزرده شود.
زمان وداع با پدر، مادر در خلوتشان در حالی که مشغول بستن ساک بود تنها وجود
کوچک گل قشنگشان شاهد اشکها و بوسه از سر عشق پدر بر پیشانی همسرش
بود. وداعی که انگار آخرین وداع بودنش را تنها او حس میکرد، اما توان فاش کردنش
را نداشت آخر هنوز تازه وجودش جوانه زده بود.
روزها با لبخند زیبای مادر شروع و با همان هم به پایان میرسید. اما آن روز، هوای
لبخند مادر بارانی از جنس شادی و غمی توأمان بود، که تنها خودش قادر به درکش
بود.
لبخندی که تنها برای آرامش خانه کوچکشان بر لبش نقاشی شده بود.
اما آن دوام چندانی نداشت، به محض گره خوردن نگاه ترش در چشمان درشت گل
کوچکش وجودش چتری شد برای در آغوش گرفتن حجمهای کوچک زندگیش و
روان شدن بارانی از جنس دلتنگی.
دیگر هوای خانه شادی سایق را در خود دعوت نداشت و اضطراب و دلتنگی شد
عطر دائمی هوا.
بالاخره پدر برگشت. پدری که زمان رفتن با کولهای بر شانه و لبخندی عریض آنها
را به خالق مهربانشان سپرد و با قدمهایی محکم به سمت سرنوشت خودساخته
گام برداشت حال با لباسی یکدست سفید، پلکهایی بسته، لبخندی محو در اتاق
عشقشان آرام گرفته بود.
مادر دو گل حلقه زده گرادگرد پدر را کنار زد و کوچکترین گل زندگیشان را که درآغوش
داشت کنار صورت پر آرامش پدر که تنها عضو پیچیده نشده در حریم سفیدش بود
گذاشت.
با آن چشمهای درشت که جایگزین زبانش بود، نگاه پر حرفش را به پدر دوخت.
حرفهایی را به گوش پدر زیبایش رساند، که هرگز هیچ کس نفهمید؛ چه زمزمهای
بینشان مهمان شده بود، که حتی چند سال بعد هم هرگز دلتنگی از نبود و حسرت
تجربه آغوش دوباره پدر را از کسی طلب نکرد.
انگار روح پدر در وجود کوچک او رسوخ کرده بود که وجود زیبایش مأمنی برای آرامش
خانواده کوچک بدون مرد روزهای گذشتهاشان بود.
قرار بود او بشود مدافع راه پدر.
مدافع راه عشقی که قرار بود قدم به قدم با آن بزرگ شود.
به نام خدایی که عشق مادری را دل بانوهای جهان پرورش میدهد
به نام تک نوازنده گیتارهستی
محو شده در ابرهای تیره بارانزا،خیال را به ورودی دری کشاند که با وجودش لبخند
را به لبهای خسته اما پرامیدش بازمیگرداند. به هیچوجه حاضر نبود در شلوغی
دنیای بیوفا و گاهاً نامرد همان اندک دلخوشی خیالانگیزش را به هیولای فراموشی
بسپارد، و با خیالهای بیپایهاش سعی در درک و تحمل زندگی بیحاصلش داشت.
آخر مگر میشود بدون خیال هم زنده بود. در خیالهایش قدموار نفس میکشید که
به ناگهان با صدای مهیب واقعیت به دنیای واقعی کشانده شد؛دنیایی که هم برایش
به هزاررنگ،رنگینکمان بود هم پر از سیاهی.سیاهی که خودش آن را به زندگی نصفه
و نیمهاش دعوت کرده بود و با لجبازی حاضر نبود آن را بیرون کند.با آن فرارش از خانواده
خواسته بود تا از زندگی که به خیال خودش با اجبار دیگران پیش میرفت رها شود اما
نمیدانست که با همان راه اشتباه تمام قطعات پازل زندگیش بد چیده میشوند و این
برای دختری مانند او که هرگز نتوانسته بود راههای اشتباه را برای رسیدن به راه
درست دور بزند یعنی فاجعه.فرارش خیلی چیزها را برایش تغییر داده بود و آن زندگی
درهمش را بدتر از آن چیزی کرده بود که وجود داشت. فراری که بعد از مدتی دوباره
مجبور شد به اجبار دیگران به همان زندگی قبلش برگردد.بدون عبرت گرفتن از روزهای
تباه شدهاش، دوباره بعد از مدتی همان راه اشتباه را برای رفتن انتخاب کرد و تنهاتر از
قبل شد چرا که برای بار دوم تاوان بیشتری باید پرداخت میکرد و اینبار علاوه بر خود
وجود دیگری را هم در خانه رها کرده بود. وجودی که هفت ماه تمام در درونش پرورش
داده بود و با سختی زیاد دعوتش کرده بود به دنیایی که خودش دست به سیاهی آن
زده بود.با رفتن دوبارهاش وجودش را از دخترکی بیدفاع که سهم عظیمی در ورودش
به این دنیای به قول خودش سیاه داشته دریغ کرد.دریغی که هرگاه برایش یادآوری
میشد در خود فرو میرفت و دنیا با تمام عظمتش روی سرش آوار میشد.اما آنقدر
لجباز و راحتطلب بود که حاضر نبود قدمی به عقب برای جبران تمام اشتباهاتش
بردارد.
به این دلیل که حاضر نبود تنهایی و بیمسئولیتی و رهایی از خانواده پر اشتباهتر از
خودش را رها کند و دوباره به دنیای اجبار دیگران تن دهد.تمام آینده زیبایی که می_
توانست با کمی مصر بودن با تمام سختیهایش به آن برسد با آن هوش و زیبایی
که داشت را با دستهای خودش از بین برده بود و پل برگشتش را با هر بار ساخته
شدن از جانب خالق با بیرحمی و نادانی چیره شده بر وجودش به قعر دره سیاهی
درونیاش میفرستاد،و فرصت دوباره زندگی را خودش از خودش دریغ میکرد. هیچ
چیز نتوانست او را به برگشت وادارد حتی وجود سرشار از زندگی کودکی بیگناه.
چرخه تباهی را با افکار تباهتر از آن به خیال یک زندگی رویایی که فقط در ذهنش
جوشش داشت ادامه میداد.