تا غروب با زری مشغول تحلیل آن اتفاق بودیم و حسابی هم اجداد عزیزش را
مورد عنایت زیبایم قرار دادم. به محض آمدن محمد به قول خودش، روی سرش
آوار شدم تا بفهمم چه بلایی سرش آورده.
- چیکارش کردی داداش؟
چشم غرهای نثارم کرد و بدون جواب راهی اتاقش شد.
- کجا؟ جوابم رو بده.
بازم بدون حرف با دست کنارم زد.
- داداش!
همانطور که در اتاق را میبست به حرف آمد.
- قبلاً هم گفتم تا زمانی که یاد نگیری، قبل از هر حرفی سلام کنی؛ جوابی از
من نمیگیری.
ضربه آرامی به پیشانی زده و سعی کردم با لحنی ملایم به چیزی که می_
خواهم بشنوم، برسم.
- ببخشید دبگه تکرار نمیشه، حالا جان من بگو چیکارش کردی؟
چند لحظه خیره صورتم شد و با لبخند اشاره کرد داخل شوم.
- خوب بلدی چطوری، ازم سواری بگیریها.
- نفرمایید قربان شما تاج سری.
لبخندش به خنده بزرگی تبدیل شد.
- بگو دیگه.
- حرفهامون خصوصی بود.
- اذیت نکن حسابش رو اونجور که لایقشه رسیدی یا نه.
- مگه میدون جنگ بود!
- محمد!
تمام شوقم از بین رفت.
- عزیز من، برا دعوا نرفته بودم که.
از جا پریده، با صدای بالا رفته گفتم:
- به خواهرت حمله کرده و دری وری هم بارش کرده اونوقت، جنابعالی به
جای درس عبرت دادن به اون پسره خودخواه، جلو من نشستی و میگی
نرفتی دعوا.
به جای ناراحت شدن، لبخند زد و من را کنار خودش نشاند.
- خودت خوب میدونی که داری پیاز داغش رو زیاد میکنی. به طور اتفاقی
بهت خورده بود.
- ول... .
- تمومش کن آیه، خوب میشناسمت اگه تو با لحنی که ازت سراغ دارم
باهاش حرف نمیزدی اونم، اونجوری مقابلت گارد نمیگرفت.
منطقش را نمیفهمیدم و هر چی هم میگفتم، آخرش خودم محکوم
میشدم.
- حالا چیا گفتی؟
- یه بار پرسیدی گفتم، خصوصی بود.
- خیلی خب حداقل بگو کیه و چیکارهست؟ تا حالا تو محله ندیده بودمشون.
- تازه اومدن.
- کدوم خونه؟
- خونه آقای بهادری رو خریدن.
- همون که قبل از انقلاب رفتن خارج؟
- آره.
دلم خنک نشده بود و همین از درون آتیشم میزد. برای آروم شدن باید
بیرون میرفتم.
- کجا خانوم کوچولو؟
- جایی که برای چند ساعت داداش عزیزی رو که یه پسر پررو رو به خواهر
کوچولوش ترجیح داده نبینم.
- حسود کوچولوی خودمی.
- بله مشخصه.
- ترجیحی در کار نیست آیه جان.
- اینطور که بوش میاد، فکر کنم باهاش دوست هم شدی.
- ای یه جورایی.
اگه بیشتر میماندم، قطعاً کاری دستش میدادم؛ سریع اتاق را ترک و به
پشتبام، که اتاق امن تنهاییهام بود، رفتم تا آروم شوم. اولین دیدارمان زیاد
دلچسب نبود.
همانطور که حدس زده بودم محمد جانم، باهاش رفیق شده بود. تفاوت سنی
چند سالهاشان هم باعث نشد، محمدی که روی انتخاب دوست حساسیت
داشت از دوستی با او صرفنظر کند؛ نه سن کم علی و نه حتی عقاید متفاوتش.
همین دوستی پای علی رو به خونهامان هم باز کرد.
همراز جون قلمت عالیه😍خیلی قشنگ مینویسی😍