بالاخره با تردیدهایش کنار آمده و خواب‌هایش مهر تأییدی بود تا به سمت تصمیمی

حرکت کند، که ماه‌ها در قبول یا رد آن در کویر تردیدهایش سرگردان بود. بزرگ‌ترین

و حیاتی‌ترین انتخاب عمر بیست و چندساله‌اش، انتخابی بود که می‌دانست دیگر 

نظیرش را در ادامه راه زندگیش تجربه نخواهد کرد.

- آیه!

با صدای فرهاد، درونش را کنار گذاشت و چشم از میوه زندگی‌اش گرفته و آن نیم‌بند 

حواسش را به فرهادی سپرد که صدایش کرده بود..

- جانم.

- مطمئنی که پشیمون نمی‌شی؟!

- خواهشاً دوباره تو دلم رو خالی نکن.

- قصدم دامن زدن به ترست نیست، اما این راهی که می‌خوای توش قد... .

- هی یادت نره این راه مشترک هر دوی ماست، حق جا زدن یا انداختن بار سنگین

مسئولیتش رو به دوش من نداری.

فرهاد لبخند ملایمی زد:

- خیلی خب بابا تسلیم عزیز من، اشتباه لفظی بود.

- حواست رو جمع کن تا دیگه از این اشتباها نکنی.

- چشم بانوی من.

- خب ادمه بده.

- دیگه تردیدی نداری؟

- روزی که اومدی تو همین اتاق و باهام از خواسته‌ت حرف زدی، خیلی دلخور شدم.

می‌دونی تو اون لحظاتی که ازم خواستی تا جنینی که تازه دو ماهه شده بود و حتی 

از جنسیتش باخبر نبودیم رو به خانواده برادرت تقدیم کنم این فکر تو مغزم وارد شد که 

این خواسته، مقدمه دلسرد شدنت از من و زندگیمونه.

همین باعث عکس‌العمل زیاده از حد تند و وحشیانه شد و اجازه ندادم به حرف زدن

ادامه بدی.

- تا اون روز عصبانیتت رو ندیده بودم چه قبل از ازدواجمون چه بعدش. خوبی اون دعوا

این بود که بفهمم در زمان عصبانیت چه غولی از آب در میای. این باعث می‌شه از این 

به بعد حواسم رو حسابی جمع کنم.

به یاد روزی که زمان زیادی هم از آن نگذشته بود، لبخند هر دو جان گرفت و لحظاتی

فارغ از سنگینی انتخابشان دنیا را به درون خنده‌هایشان دعوت کردند تا جایی که دیگر

از لب‌هایشان پر کشید و امتداد نگاهشان را از هم دزدیده و به جسم خوابیده در آغوش

آیه پیوند دادند.

- اون روزایی که توی تردید دست و پا می‌زدم بدترین روزای عمرم بود.

- برای منم سخت بود که همچین خواسته‌ای ازت داشته باشم، اما خب حسرتی که

توی نی نی چشم‌های فرهود و مریم با هر بار تولد یکی از بچه‌های خواهر و برادرها

می‌دیدم و حس می‌کردم برام سنگین بود.

فرهود توی عمرش هرگز از کسی تقاضایی نداشت و با پیچیدن خبر بارداری دوباره تو

اونم در حالی که دوقلوها رو داشتیم و فقط عمر ازدواجمون به پنج سال می‌رسید در

حالی که اونا تقریباً پانزده سال بدون بچه سرکرده بودند، توانشون رو تحلیل برده بود.

می‌دیدم چطور در تب نداشتن می‌سوزنن و سعی در دم نزدن دارند.

برای اولین بار عجز داداشم رو می‌دیدم. با هزار شرمندگی ازم درخواست کرد، طوری

که برای لحظاتی زبانم قفل شد و بعدش هم نفهمیدم چطور به زبونم اومد که اگه تو

راضی بشی منم حرفی ندارم.

- اگه اون خواب رو نمی‌دیدم مطمئن باش هرگز راضی به این کار نمی‌شدم، حتی اگه

پافشاریت به از هم گسستن زندگیمون ختم می‌شد.

- هیچوقت کامل تعریف نکردی چی دیدی.

- قرار به تعریف کاملش نیست تنها همین رو بدون که ازم خواسته شد تا به محض به

دنیا اومدنش تصمیمم رو عملی کنم.

- مامان و بابات چی؟

- هنوزم مخالف انتخابم هستند.

- ازم دلخورند؟

- بیشتر از من عصبانی‌اند چون می‌دونن این منم که روی تصمیمم مصرم.

- ازت ممنونم آیه.

آیه بدون توجه به حرفش پرسید:

- بهشون گفتی؟

- آره منتظرند تا ببیریمش.

- سخته فرهاد.

لرزش و دلتنگی نوای دل آیه، فرهاد را سوزاند هر دو را در آغوش مردانه‌اش کشید تا

آن نزدیکی مرهم دلتنگی هر دویشان شود. مرهمی که خودش هم به مرهم بودنش

شک داشت.

- آیه جان، به قول خودت این راهیه که با آگاهی توش قدم گذاشتیم. من و تو به غیر 

این کوچولو، دو تا گل بهار دیگه داریم و به خواست خدا باز هم خواهیم داشت.

- اما...

بغض جوری گلویش را اسیر کرده بود که نتوانست حرفش را ادامه دهد و لحظاتی را

به سکوت گذراندند.

- اما نه گل‌های همیشه بهارمون و نه هیچ‌ گل و میوه دیگه‌ای، جای این فندق رو 

برامون پر نمی‌کنه.

- آیه بس کن تو رو خدا حق جا زدن نداریم. این رو خودت گفتی، اونا الان منتظرن تا

ببریمش. زمانی برای عقب کشیدن نیست.

- دلم داره می‌ترکه فرهاد. حتی دیگه اون خوابی هم که دیدم، دلم رو آروم نمی‌کنه.

- اونا رو قول ما حساب کردند آیه، انصاف نیست امیدشون رو ناامید کنیم.

آیه عصبی خودش را از آغوش و نوازش‌های فرهادش بیرون کشید و به سختی از جا

بلند شد. در حالی‌که، تمام نگاهش به پسرکی بود که دیگر حق لمسش را به عنوان

مادر نداشت به دست فرهاد سپردش.

- ببرش.

فرهاد با تعجب حجم آغوشش را برای در بغل گرفتن سومین میوه زندگیشان باز کرد و

گفت:

- مگه تو نمیایی!

آیه پشت به فرهاد در حالی که سعی داشت مانع روان شدن قطره‌های باران دلش

شود با صدایی گرفته و ریز به حرف آمد:

- تحمل تقدیم کردنش رو ندارم، برو و زودم برگرد.

آه عمیق فرهاد دلش را سوزاند اما حرکتی نکرد. تنها قبل از خروجش دوباره مخاطب

قرارش داد:

- شرطی که داشتم رو فراموش نکنی، اونا حق ندارند این حقیقت رو که کی متولدش

کرده رو مدت زیادی ازش پنهون کنند.

- فراموش نمی‌کنم، از همون روزی که راضی به این کار شدی این شرط رو باهاشون

درمیون گذاشتم و قبول‍... .

صدای گریه پسرک حرفش را نیمه تمام گذاشت. آیه چشمانش را از روی درد به هم 

فشرد و تمام سعی‌اش را کرد تا به سویش پر نکشد. بعد از لحظاتی خانه را سکوتی

وهم‌آور پر کرد در حالی که هنوز هم صدای گریه در گوش‌های آیه موسیقی‌وار تکرار

می‌شد و زانوهای آیه توان تحمل وزنش را از دست داد و با زانو روی زمین فرود آمد

و به خود اجازه داد یک بار برای همیشه در نبودش گریه سر دهد تا سوز دلش را به

قطره‌های باران دلش بسپرد و کمی آرام گیرد چون دیگر به خودش آن حق را نمی‌داد

که در رزوهای بعد نوای دلتنگی سر دهد.