به نام تک نوازنده گیتارهستی

محو شده در ابرهای تیره باران‌زا،خیال را به ورودی دری کشاند که با وجودش لبخند 

را به لب‌های خسته اما پرامیدش بازمی‌گرداند. به هیچ‌وجه حاضر نبود در شلوغی 

دنیای بی‌وفا و گاهاً نامرد همان اندک دلخوشی خیال‌انگیزش را به هیولای فراموشی 

بسپارد، و با خیال‌های بی‌پایه‌اش سعی در درک و تحمل زندگی بی‌حاصلش داشت. 

آخر مگر می‌شود بدون خیال هم زنده بود. در خیال‌هایش قدم‌وار نفس می‌کشید که 

به ناگهان با صدای مهیب واقعیت به دنیای واقعی کشانده شد؛دنیایی که هم برایش 

به هزاررنگ،رنگین‌کمان بود هم پر از سیاهی.سیاهی که خودش آن را به زندگی نصفه 

و  نیمه‌اش دعوت کرده بود و با لجبازی حاضر نبود آن را بیرون کند.با آن فرارش از خانواده 

خواسته بود تا از زندگی که به خیال خودش با اجبار دیگران پیش می‌رفت رها شود اما 

نمی‌دانست که با همان راه اشتباه تمام قطعات پازل زندگیش بد چیده می‌شوند و این 

برای دختری مانند او که هرگز نتوانسته بود راه‌های اشتباه را برای رسیدن به راه 

درست دور بزند یعنی فاجعه.فرارش خیلی چیزها را برایش تغییر داده بود و آن زندگی 

درهمش را بدتر از آن چیزی کرده بود که وجود داشت. فراری که بعد از مدتی دوباره 

مجبور شد به اجبار دیگران به همان زندگی قبلش برگردد.بدون عبرت گرفتن از روزهای 

تباه شده‌اش، دوباره بعد از مدتی همان راه اشتباه را برای رفتن انتخاب کرد و تنهاتر از 

قبل شد چرا که برای بار دوم تاوان بیشتری باید پرداخت می‌کرد و این‌بار  علاوه بر خود 

وجود دیگری را هم در خانه رها کرده بود. وجودی که هفت ماه تمام در درونش پرورش 

داده بود و با سختی زیاد دعوتش کرده بود به دنیایی که خودش دست به سیاهی آن 

زده بود.با رفتن دوباره‌اش وجودش را از دخترکی بی‌دفاع که سهم عظیمی در ورودش 

به این دنیای به قول خودش سیاه داشته دریغ کرد.دریغی که هرگاه برایش یادآوری 

می‌شد در خود فرو می‌رفت و دنیا با تمام عظمتش روی سرش آوار میشد.اما آنقدر 

لجباز و راحت‌طلب بود که حاضر نبود قدمی به عقب برای جبران تمام اشتباهاتش 

بردارد.

به این دلیل که حاضر نبود تنهایی و بی‌مسئولیتی و رهایی از خانواده پر اشتباه‌تر از 

خودش را رها کند و دوباره به دنیای اجبار دیگران تن دهد.تمام آینده زیبایی که می_

توانست با کمی مصر بودن با تمام سختی‌هایش به آن برسد با آن هوش و زیبایی 

که داشت را با دست‌های خودش از بین برده بود و پل برگشتش را با هر بار ساخته 

شدن از جانب خالق با بی‌رحمی و نادانی چیره شده بر وجودش به قعر دره سیاهی 

درونی‌اش می‌فرستاد،و فرصت دوباره زندگی را خودش از خودش دریغ میکرد. هیچ 

چیز نتوانست او را به برگشت وادارد حتی وجود سرشار از زندگی کودکی بی‌گناه.

چرخه تباهی را با افکار تباهتر از آن به خیال یک زندگی رویایی که فقط در ذهنش 

جوشش داشت ادامه می‌داد.