- هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم رضوان، انگار اون روز قلبم فهمیده بود
قراره در آینده اون بشه مالک تموم زندگی که خدا بهم هدیه داده.
- آیه!
- جانم.
- یعنی عشق در یه نگاه؟
- نه عزیزم عشق در یه نگاه ممکنه یه روزی با یه نگاه هم دود شه بره هوا. اون
روز تنها چیزی که تو ذهنم چرخ نمیخورد عشق و علاقه بود اونم به پسری
مثل اون. اون زمانها تنها رویای من 12 ساله معلم شدن بود و تا میتونستم
به تمام حرکاتم حس معلم بودن رو تزریق میکردم.
- برخوردتون چطور شکل گرفت؟
از جا بلند شدم، روی تخت دراز کشیدم و چشم دوختم به عکس پرلبخندی که
رو بهروم به دیوار قاب کرده بودم و پرت شدم به اون روزا.
***
چند روز اوایل انقلاب بود که همراه دختر خاله مهری از مدرسه برمیگشتیم و
غرق حرف زدن از دیگرون و ریز ریز خندیدن بودیم که یهو با خوردن یه جسم
سنگین به کمرم درجا خشک شدم. سنگینی و بیهوا برخوردش نفسم رو تو
سینه گره زد.
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و برگشتم تا حساب خطاکار رو بزارم کف
دستش که با پسری که تو چند قدمیم، طلبکارانه، دست به کمر ایستاده و
خیرهمون بود، رودرو شدم. عصبیتر از قبل دهن باز کردم:
- حواستون کجاست آقا؟ عقلتون نمیرسه چشاتون رو موقع بازی، باز کنید؟
مشخص بود که حرفام براش گرون اومده که قدمهاش رو نزدیکتر کرد، خشم و
تمسخر با هم تو دایره چشمانش رژه میرفت.
- اوه ببخشید مادام، که نتونستم به جناب توپ عزیز، آموزش بدم که به هر
جایی برخورد نکنه به بزرگی خودتون بیادبیش رو ببخشید!
نگاهش یه دور از بالا تا پایینم رو رصد کرد و کاملآً معلوم بود، منظورش از بیان
بزرگی، قدو قواره کوتاهمه. آتیشم تندتر شد و اومدم مثل خودش جوابش رو
وقیحانه بدم که زری گوشه چادر رها شدهام رو کشید و آروم زمزمه کرد:
- تو رو خدا بیا بریم الاناست که سروکله محمدتون پیدا بشه.
با عصبانیت چادرم رو از دستش بیرون کشیدم و با توپ پر گفتم:
- ولم کن زری تا حسابش رو برسم، عوض اینکه من طلبکار باشم این ادعاش
میشه.
زری، بدجور از عصبانیت داداش محمدی که آوازه تعصب و غیرتش کل فامیل رو
پرکرده بود میترسید؛ اما من عین خیالم نبود. دوباره به سمت پسرک برگشتم
تا با حرفام نابودش کنم. نیمخند پرتمسخری به او و دوستانی که پشتش ردیف
شده بودند و انگار منتظر بودند ببینند کی تو این دوئل لفظی برنده میشه،زدم.
لبهام رو حرکت دادم تا کلی حرف بارش کنم که صدای بمی نطقم رو کور کرد.
- اینجا چه خبره؟
زری مثل یه جوجه لرزون پشتم قایم شد، از کسی که میترسید روبهرومون
ایستاده بود. بیخیال نگاهم رو به داداش دوختم یک لحظه خودمم از اخمهای
درهم گره خوردش ترسیدم، زری که جای خود داشت.
- س...س...لا...م.
با چشم به پسری که هنوز هم به همان حالت سینه سپر کرده بود اشاره زد.
همین حرکت آشناش، ترسم رو از بین برد.
- آقا داداش این آقا پسر طلبکار با اون توپ عزیزش، عمداً من رو نشونه گرفت و
حالا به جای عذرخواهی شاخ و شونه هم میکشه.
همه هاج و واج منتظر عکسالعمل محمد بودند. خنده چشمان محمد رو خیلی
خوب تونستم تشخیص بدم، خواستم از فضای پرسکوت بیشتر به نفع خودم
استفاده کنم و به حرفهام آب و تاب بیشتری بدم تا محمد یه گوش مالی،
عالی به اون پسره خودخواه بده، اما محمد اجازه نداد و با دست اشاره به خانه
زد.
- زودتر برید خونه، مامان منتظرتونه.
- ولی...
- خونه.
تو دلم قربون صدقه جذبهش رفتم، نگاه خشمناکی حواله پسرک کرده و دست
زری که دیگه در حال پس افتادن بود، رو گرفتم و سریع اونجا رو ترک کردیم.
عزیزم😍😍😍
عالی بود نازنینم مثل داستانایی بود که چند بار خوندنش هم مثل دفعه اول خیلی لذت بخشه 😘😊