بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم

صداش به گوش می رسه، صدایی که خبر از سرگردانی آدمکی می ده که در گردابی از ندونستن ها و اوهام دست و پای بیخود می زنه. اصلاً نمی دونه راه و مقصدی که باید بره و نرفته کجاست و چطوری باید قدم به قدم پیش بره؟

خودشو گم کرده و دربه در به هر دری می کوبه تا شاید اون هوایی که خودش رو توش گم کرده نفس بکشه و پیدا کنه خودی رو که مدت هاست روش غبار فراموشی پاشیده شده؛ فراموشی که داره یادش میاره ثانیه هاش پر بوده از بی هوایی.

یادش میاره که تموم این مدت با تظاهر به اینکه هوایی بوده نفس کشیده و خودش رو به مرزی رسونده که حالا تو اینکه متعلق به کدوم سمت این مرزه، گیر کرده و تنها بی نفسی نصیب جسم خالیشه.