بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

نزدیک ده سال از زمانی که حال و هوای محرم به وجودم می رسید می گذره و هنوز به دنبال همون حال و هوام. برای خیلی ها امسال به دلیل بیماری همه گیر این روزها، محرم حال و هوای سالای قبل رو تو وجودشون زنده نمی کنه اما برای منی که نزدیک ده ساله مراسم عزاداری تو مساجد رو کمتر که هیچ کلاً ندیده و حس نکردم عطش این دلتنگی روزهام رو بیشتر تیره کرده.

دلم برای اون سال ها و مراسم ها اونقدر تنگه که آرزو دارم کاشکی واقعاً سفر در زمان واقعیت داشت و می تونستم حتی شده برای یه ساعت به اون زمان برگردم، اما صد افسوس که آرزوی محالیه. البته قسمتی از این دوری برمی گرده به غفلت ها و فراموشی هایی که گلوی بُعد معنوی وجودم رو به اسارت خودش درآورده و نمی ذاره راحت نفس بکشه.

هر وقت به عقب می چرخم و قدم های اومده ام رو می بینم و می شمرم از خودم و قدم هام شرمنده می شم که خیلی وقتا اونقدر کج برداشتمشون که راست کردنشون رو در توان خودم نمی بینم.

دلم به اومدن محرمی خوشه که شاه شهدا نیم نگاهی هم به من روسیاهی بکنه که با وجود این همه قدم های ناهموار با پررویی تمام هنوزم چشم به دست یاری گرشون دارم و از رو هم نمی رم.

تا این لحظه که عطش اومدن همچین محرمی داره می سوزونتم. سه روز دیگه دهه اول تموم می شه و من هنوز ته ته صف رسیدن بهشم. ته مونده امیدم به همین سه روزیه که نمی دونم آیا قراره به اندازه ذره ای از معرفتش به قلبم سرازیر بشه یا نه...

التماس دعا