قاب احساس

می‌گویند احساس یعنی فریب، یعنی بازی با آینده آن هم بدون عقل. اما من باورش ندارم و در جواب می‌گویم احساس یعنی تمام باور یک بنده به خالق بزرگ پر از مهرش. احساس یعنی خود خود زندگی

۷۲ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

فناپذیری

به نام نامی الله

برگ های طلایی رنگ زندگی در تلألو طلایی های غروب خورشید، مانند ستاره های چشمک زن، شبانه 

خود را به رخ دنیای کوچکی می کشید، که فانی بودنش از ازل؛ بر موجودات فانی تر، آن هویدا بود. اما 

هیچ یک از موجودات باور به فانی بودن آن را در قلبشان حس نمی کنند و تلاش بر ابدی بودنها دارند. 

ابدیتی پوشالی که تنها زمانی اندک روزگارهای بی ثمر و باثمرشان را با آن می گذراند. ریزش برگ ها

درست از زمانی شروع به رقص در باد زمان می کند که موجود دوست داشتنی دنیا با تمام آن کمی و

کاستیهایش غرق در باور غلط ابدی بودنش است.

شاید بتوان آن ریزش نرم نرم را تلنگری دانست برای بیداری دلی که گاه به عمد به خوابی از جنس 

زمستان همیشه سرد می رود.

ریزشی که در انتها، با گذر همان موجود دوست داشتنی، زیر پا خش خشی، دلنشین را به گوش، دنیای 

در حال  گذر می رساند و فناپذیری اش را به صحنه نمایش زندگی ها هدیه می دهد.    

۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

مادر

به نام خالق زیبایی ها

سرگردان برای آغوش گرمی، به هر مکانی سرک کشیدم تا آشفتگی هایم را مرهمی از جنس مهر، 

التیام بخشد اما هر بار سرخورده از این جست و جوی بی حاصل در تنهایی هایم، فرو می رفتم. 

روزی در همین فرو رفتن ها، دستی شانه نحیفم را به آرامی فشرد، نگاه بالا کشیدم تا صاحبش را

ببینم که با لبخندی بی نظیر و مهربان چشم در چشم شدم، نگاهی که تمام آلامم را به یک باره به

بادی سبک سپرد.

ناخودآگاه به آغوشی کشیده شدم که بوی مهری فراتر از رویا را به شامه ام، هدیه کرد؛ درست همان 

آغوشی که مدت ها سرگردان پیدا شدنش بودم، آغوشی که بهشت نه تنها زیر پاهای پرمهرش بلکه 

در سلول به سلول وجودش تلألؤیی درخشان داشت.

آغوشی که از بدو تولد بی منت به رویم گشوده بود اما همیشه وجودش را به فراموشی دنیوی سپرده

بودم آغوشی به موقع که خدا معجزه حضور گرمابخشش را به خاطرم، یادآوری می کرد و بهشتش 

را زیرپایش قرار داده بود.

مادرهای عزیز، ای معشوق های روی زمین، روزتان مبارک.

۰۶ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همراز

دلی در اسارت خود

به نام تک نوازنده گیتار هستی

دلی را به اسارت کشیده که تهی تر از وجود خود بود، درونش را با مهری که در آن دل اسیر شده بود؛ 

آبیاری کرد تا دوباره کویر دلتنگی اش به جنگلی بکر بدل گردد و جشنی به نام تولد برگزار کرد و به 

تماشای عشقی نشست که سرور وجودش را مدیونش گشته بود.

چشم های نم دار از خوشی اش را به نیم سوخته های شمعی دوخت که لحظات پایانی عمرش را میگذراند 

اما در نهایت مهر نوید روزهای روشن و گرمی را می داد که سال ها بود در حسرت رسیدنشان پرعطش 

در حال سوختن بود. لبخندی پر مهر از سر عشق به دل اسیر گشته بر لب راند، چشم هایش را بست تا قبل 

از خاموش کردن آرزو کند، آرزوی نو شدن و نو ماندن در مسیر عشق، عشقی ناب و پر شرر، عشقی جان 

گرفته از نوای الهی.

 


۰۲ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۴۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

ذهن آرام

به نام خالق نظم‌آرا

ذهنم را به کوچه‌ای یک‌طرفه با علامت ورود ممنوع بزرگی تبدیل کردم تا هر فکری جرئت ورود را به

خودش ندهد و تنها افکاری که مجوز ورودشان را از مرکز قلب دریافت کردند وارد شوند و در مقصد

نهایی با آرامشی ناب به لذت بردن از نتایج به دست آمده سکنی کنند و دیگر اجازه برگشت نداشته باشند.

کوچه‌ای که هر فکر منفی پشت ورود ممنوع آن ایست می‌کند و به تالابی از جنس سیاهی محکوم می‌شود

و به حکم تبعید ابدی مهر می‌شود.   

۲۷ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۵۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

آدمک پرامید

به نام خالق زیبایی‌ها

انوار طلایی، خورشید از پس ابرهای پراکنده آسمان به زمین پوشیده از بلورهای اشک مانند برفی به 

سپیدی قلب نوزاد تازه متولد شده، می‌تابید و قدرت‌نمایی می‌کرد. ذره، ذره از وجود گرمابخشش، تک 

انوارهای زیبایش را به زمین هدیه می‌داد تا نمادی از محبت را در دشتی وسیع، از مهر و محبت از 

خود برجا گذارد اما رد پایی از قدم‌هایی نااستوار آدمک جان گرفته به سان مهمانی ناخوانده در سپیدی 

فرو رفت که چهره زیبای میزبان از ورود آن قدم‌ها در هم فرو پیچید و لبخند را از چهره‌اش محو کرد. 

سیاهی هر لحظه با وسعتی غیرقابل کنترل در دل سپیدی رخنه می‌کرد؛ به طوری که از آن همه تازگی 

و بکری لحظات قبل هیچ اثری نبود، جز گوشه کوچکی کنار دیواری فروریخته که خطر آوار شدنش 

وجود داشت، باقی ماند. تمام زیبایی‌ها پژمرد و انوار طلایی بی‌لبخند و بی‌رمق از آخرین تک‌نوازی‌ها

که به عشق برق سفیدی‌های دشت زیر پایش را طلا باران کرده بود، دست کشید و در قعر آن تاریکی 

دهشتناک خاموش شد. 

آدمک نااستوارتر از قبل با کوله‌باری سنگین برای بعلیده نشدن در دل تاریکی، تمام تلاشش را واداشت 

تا آن سیاهی‌هایی که نشأت گرفته از خودش بود را به حالت اولش برگرداند. می‌دانست که قادر به برگشت 

دادن، سپیدی گذشته نیست اما ناامیدی را از وجودش مانند لباسی چروک شده کند وبا عزمی راسخ به جنگ 

سیاهی رفت، قادر به برگشت نبود اما توان ساختن سپیدی جدیدی رادر وجودش شکوفا می‌دید؛ پس تن به

مبارزه داد.

مبارزه‌ای که مدت‌ها به طول انجامید اما بالاخره گل‌بوته، تلاشش به بار نشست و گلی به نام سپیده در دل 

آن سیاهی‌های کم‌رنگ شده شکوفه زد؛ گلی از جنس امید و به درخشش انوار طلایی خورشیدی آن روزها.

۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همراز

سقوطی ناکام

به نام نامی الله

به بلندای کوه خیره زیر لب زمزمه سقوط را بر لب‌های تشنه از امیدش جاری کرد. هوا، هوای رفتن بود 

و او را قدم به قدم به دره نیستی نزدیک و نزدیک‌تر می‌کرد، نمی‌دانست آیا پایان دادن به هوایی که حکم 

زندگی را برایش دارد درست است یا نه، تنها چیزی که وجودش می‌طلبید سقوطی پر از رهایی بود رهایی 

از هر چه که نامش به زندگی تعبیر می‌شد.

دلش نقطه پایانی را طالب بود که خودش بر آن صحه بگذراد، خسته از ناهمواری‌های پر اسارت اطرافش 

بود، پس تنها راه نوشیدن شهد سقوط بود، قلبش را بست تا شاهد فروافتادگی‌‌اش نباشد هنوز هم با وجود 

تمامی دردها حاضر نبود حرمت قلبش را با چشمان باز بشکند اما درست در قدم آخر، زمین، پایش را در 

حصار امن خود گرفت و مانعی شد به محکمی همان کوه. و از سمتی دیگر قلب هم با تمام توان فریادی 

کشید که پژواکش اکووار در گوش‌هایش پیچید و پرده چشمان به اشک نشسته‌اش کنار رفت و سقوط در 

پستوهای ذهنش دفن شد و مانند سمیرغ ناامیدی را در آتشی که خود روشن کرده بود سوزانید و جنینی 

از امید متولد گشت.


۱۹ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

سکوت عشق

به نام نامی الله

سکوت عشق را بر بلندای صخره‌ای بر فراز دریای نیلگون، با قلبی از جنس شیشه فریاد کشیدم تا شاید 

نوای پژواک شده آن به دل بی‌قرار از تنهایی‌ام بفهماند که تنهایی بی‌مفهوم است و نوری هست تا در 

تاریکی‌های راه ناهموار زندگی دستم را بگیرد و مشت خالی‌ام را با لیاقتی از جنس عشق پر کند.

عشقی که سرآمد هر عشقی‌ست، عشقی به دور از ریا، عشقی که از زمینی بودن به دور است و از 

آسمان بی‌کران  به قلب بی‎قرارها می‎‌نشیند.

عشقی که درجه خلوصش با هیچ شیء زمینی قابل اندازه‌گیری نیست. 

۱۱ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
همراز

قهوه

به نام خالق آرامش‌دهنده

قهوه تلخ زندگی‌ام را سر کشیدم، اخم‌هایم از تلخی گزنده‌اش در هم تنیده شد و قوسی از سایه بر وجودم نقش 

بست، اما دقایقی بعد بدون ابروی در هم تنیده تا قطره آخر از فنجان را نوشیدم و این نشان دهنده عادت به 

تلخی‌اش بود.

عادتی که با وجود تلخی‌اش، حالی سرشار از خوشی بی‌پایانی وجودم را در آغوش گرفت.

بله حال خوش چون هر تلخی بعد از مدتی با وجودم عجین شد و به قلبم توان باریدن به روی غم‌های ریز و
درشت 
راه زندگی‌ام را داد تا شیرینی لحظات هر چند کوچکم را از عمق وجود باور کنم و سیاهی‌ها را به
امیدی روزی نورانی 
پشت سربگذارم.

۰۳ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همراز

باران

به نام نامی آرامش بخش

با قطره‌های باران تمام احساسات شوریده‌ام را به زمین تبعید کردم و سینه دلم را با قطره‌های باران آذین بسته‌ام 

تا شاید دلباخته‌ی راهی شود پر از مهر الهی، مهری که نه تمامی دارد و نه نابودی در آن راه دارد و تنها راهی 

است که چشم انتظاری در آن معنا ندارد و عاشق هیچ انتظاری از معشوق ندارد جز مهر و عشق.


۲۹ دی ۹۷ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همراز

سفر ابدی

به نام قلم‌نواز طبیعت
مرگ عجیبش همه را به تعجب واداشته بود، در حیاط پر رفت و آمد، نوای قرآن به گوش می‌رسید. روحش در

پرواز به این سو و آن سو بود و همه حسش می‌کردند اما جرئت ابراز نداشتند، ترس ناخودآگاهی فضا را در بر

گرفته بود به جای غمگین بودن، حس بودن پس از مرگش همه را به نوعی جنون غیرقابل لمس کشانده بود.

عشق میان آن‌ها بعد از مرگش از خانواده‌ پر کشیده بود و هر کدام به نوعی سرگردان حیات زندگی بودند.

همه چی نابود شده بود و فقط مرگ او بهتش در میان موج می‌زد. کم‌کم حیاط خانه خلوت شد و همه جا را 

سکوت پر تاریکی فرا گرفت و تنها عشقش به درخت باقی ماند که او هم مانند اهالی خانه از ترس حس بودن 

روحش در فضا به زردی کشیده بود. ماندنش سودی نبخشید و کاری از پیش نبرد.

پس با کوله‌باری از تنهایی و فروپاشی حس خوشبختی خانواده پس از گذشت چهل روز از مرگ ابدی‌اش به سوی

آسمان رها گشت. 

۰۱ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
همراز