بسم الله الرحمن الرحیم 

ساعت هاست خیره دیوار اتاقم مسخ شده ام. حال و احوالم، عجیب بهم ریخته و تمام تلاشم این بود برای لحظاتی هر چند کوتاه اطلاعاتی که سامان سر قرار به خوردم داده را به فراموشی بسپارم، دریغ از ذره ای فراموشی. ذهن بازیگوشم تنها راه گریزش به آن ساعات بود. انگار قصد داشت هر چه زودتر هضمشان کند اما برای قلبم هضم به آن زودی ممکن نبود. در سکوت شب سفر دوباره ای کردم به چند ساعت قبل:

« زندگی سختی رو تو نوجوونی گذروندم. با زمین گیری بابام مجبور شدم مثل خیلی از بچه های کار، تو سن کم کارگری کنم تا خرج خانواده پنج نفره ام رو دربیارم. چون خیلی اهل درس نبودم کلا بیخیالش شده و چسبیدم به کار هر طور بود کم و زیاد از عهده ش برمی اومدم. پا به بیست سالگی که گذاشتم به قول آقاجون داشتم برا خودم مردی می شدم که...

با مکث طولانی‌ اش نگاهم بالا آمد و سامانی را دیدم که با سری فرو افتاده دستی زیر پلک هایی که از خیسی برق می زد کشید. قبل از اینکه متوجه نگاهم شود چشم دزدیدم تا شرمنده غرور مردانه اش نشود.

- با پیچیدن قصد زیارت یکی از همسایه ها بابا هم دلش هوایی حرم امام رضا شد و برای خوشیش تمام زورم رو زدم تا تونستم مقداری پول جور کنم و همه شون رو با هم برای یک هفته بفرستم مشهد. دیدن نگاه خیس از شور و شعفشون می ارزید به یک ماه شبانه روزی کار کردنم.

جلوتر حقوق ماه بعد رو هم گرفته، خرجشون کردم و جایی برای رفتن خودم نموند. مامان تا لحظه آخر قربون صدقه رفت و ریز و درشت سفارش بارم کرد. بابا مردونه به آغوشم کشیده، دم گوشم دمت گرم پسرمی حواله ام کرد و دعای خیرش رو چهارقبضه تحویلم داد. خوش بودم از خوشی خانواده و بی خستگی به تلاش هایم ادامه می دادم. اما...

صدایش لرزید و من ماندم با مردی که بالاخره بغض مردانه اش شکست و بریده بریده از رفتن بی بازگشت پد و مادر و دو خواهر کوچکش گفت. خودش را خالی و من را پر. بغض نشکسته ام گلویم را خراش می داد اما جایی برای اشک ریختن من نبود.

- تا چهلمشون کارم شده بود صبح تا غروب پرسه زدن توی قبرستون. آنقدر حالم خراب بود که از فروشگاهی که مشغول بودمم اخراج شدم و عملاً وضعیت مادیم به زیر صفر رسید وضعیت روحیمم از اون بدتر. یه روز که مثل ارواح لابه لای قبرها پیچ می خوردم و مثل دیوونه ها بلند بلند حرف می زدم یه هو مردی درشت اندام بی حرف مچ دستم رو چسبید و به دنبال خودش کشوند. بی مقاومت دنبالش کشیده شدم. برام هیچی مهم نبود حتی اینکه اون غریبه اگر سرم رو هم می برید عین خیالم نبود. با رسیدن به گوشه ای از قبرستون واستاد و در بسته ای رو باز و من رو داخلش کشوند. با رسیدن به مردی سالخورده تقریباً من رو به سمتش پرتاب کرد که اگر تعادلم را حفظ نمی کردم پخش زمین می شدم. مرد پیش روم لبخندی آرام زد، دستم رو گرفت و رو به غول تشن پشت سرم گفت:

آروم تر باباجان.

با اجازه حاج آقا.

مرد بعد از گفتن همون دو کلمه بیرون زد و من هاج و واج دست در دست پیرمرد وسط راهروی کم عرض ایستادم. ساعتی بعد تازه فهمیدم کجام. حاج آقای مورد نظر برام گفت که مدت ها من رو زیر نظر داشته و تقریباً از حال و احوالم باخبره. کلی از بالا و پایین زندگی گفت و شب هم من رو مهمان خانه اش کرد. آرامش خاصش به من بریده از زندگی قرار بخشید و با محبت پدرانه ای که دو ماه ازش محروم بودم من رو به زندگی برگردوند. وقتی فهمید کاری هم در بساطم نیست ازم خواست کمک حالش باشم. اونجا بود که برای اولین بار شدم یه غسال. حاجی سال ها غسال اون قبرستون بود. یه جورایی شغل پدری اش رو ادامه داده و روزگار گذرونده بود. بی توجه به ترسم و تنها از روی اجبار و بیکاری شدم کمک دستش. تا اینکه از طریق آشنای حاجی به شهرداری معرفی شدم. اما اونقدری به اون مکان و آرامشش خو گرفتم که تا الان ماهی یکی دوبار برای کمک به اونجا می رم. زندگی الانم رو مدیون همون حاجی هستم. بعد جا افتادنم تو کار خونه کوچیکم رو فروخته و به مجتمعی که الان ساکنم کوچ کردم.»

سکوتش این اجازه را بهم داد که از گذشته پرغمش بیرون بیایم. جواب من به تمام حرف هایش سکوتی بود که با رفتن همراه شد. مغزم کشش حرف و سخن دیگری را نداشت. چند قدم دور نشده صدایم زد:

- بُشری!

عجز کلامش دلم را لرزاند اما باعث نشد برگردم. جملات آخرش بوی عشق به کار غسالی را برایم تداعی می کرد و این برای منی که تمام عمرم مثل خیلی آدم های دیگه از مرده و مرده شورخانه و هر چه مربوط به مرگ است می ترسیدم زنگ خطر را به صدا درآورد. حال من بودم و شبی طولانی با ذهنی پر از اما، اگرها....