بِسمِ اللهِ الرّحمنِ الرَّحیم

برخلاف سایر عروسی هایی که در فامیل برگزار می شد بابا قصد کرد عقد و عروسی هم زمان برگزار شود و این یعنی اوج نارضایتی اش. با بی خیالی هر چه تمام تر از تمام ناراحتی های خانواده ام، گذر کردم فقط به عشق کاوان، کاوانی که حتی شناخت کاملی از روحیات و کار وبارش نداشتم‌‌؛ و این نشناختن دوطرف بود. شناخت ما خلاصه می شد در مهمانی ها و قرارهای گاه و بی گاهمان. دیدارهایی که روز به روز آتش علاقه امان بهم را شعله ورتر کرد و در نهایت به گرمای رسیدنمان منتهی شد. پر از شور عشق بودیم و سر پرسودایمان لبریز از خوشحالی بهم رسیدنمان بود. قبل از بله گفتن نگاهم را به پدری که نگاهش را از دخترش ربوده و به فرش زیرپایش هدیه داده بود، دوخته و  در دل نجوا کردم:

اونقدر خوشبخت می شم تا یه روز پشیمون بشید از این همه مخالفت، منتظر اون روز باشید بابا. 

دلخور از نگاه های گرفته خانواده ام، بدون اجازه گرفتن مرسوم سر عقد بعد از سه بار جاری شدن خطبه با صدایی رسا که خوشبختی ام را فریاد می زد، بله گفتم. صدای دست و جیغ دختر و پسرای جوان فضای کوچک محضر را پر کرد. بابا قبل از ترک محضر به سمتمان آمد، خیره چهره پرلبخندم شد اما با صدایی مخالف بغض نشسته در نگاهش که محکم بودنش زیادی برایم ظاهری بود، لب زد:

- آرزوی خوشبختیت دعای شب و روزمه باباجان. هوای خودت رو داشته باش و نزار نور خوشبختی از زندگیت پر بکشه. 

دلم هوای آغوشش را داشت، اما قدم عقب رفته اش غرور م را بیدار و به تبعیت از رفتارش با لحن به بغض نشسته ام به آرامی چشم را زمزمه کردم. 

مامان و شاهد هم مانند بابا تنها برایم آرزوی خوشبختی کرده و سریع دور شدند. به همگی اشان حق می دادم، دلخوری عمیقشان زمان می برد تا التیام پیدا کند. از همان لحظه با خود عهد بستم تا می توانم خوشبخت شوم و با سرافرازی از انتخاب درستم، آن ها را از مخالفت و دلخوری اشان برگردانم. غرق رفتنشان بودم که دست گرم کاوان بند بازویم شد. با لبخند حک شده روی صورتش گفت:

- بریم خانومم. 

با نیش باز و ذوق زده از لفظ خانومم، که قطعا شنیدنش در آن لحظات برای همه نوعروس ها دل انگیز ترین نواست به تأیید حرفش پلک روی هم فشرده، همراهش شدم. 

تا آخر شب در باغی که متعلق به پدربزرگ کاوان بود با خانواده و فامیلشان خوش گذرانده و فراموشم شد جای خالی خانواده ام را. 

ناهید از اول تا آخر مراسم وسط باغ مشغول رقص و دلبری از همه بود.

بالاخره خسته از پایکوبی همگی تنهایمان گذاشتند و قرار شد اولین شب زندگی مشترکمان در همان باغ به صبح برسد. اولین شب و صبحی که برایم نوید خوشبختی را به ارمغان می آورد. دو روز بعد در نهایت خوشی و استراحت سپری شد و قرار ماه عسلمان به پیشنهاد من سفری یک هفته ای به ترکیه شد. همیشه با دیدن سریال های ترکیه ای آرزو داشتم اولین سفری خارجی ام استانبول باشد که خدا را شکر با موافقت کاوان همراه شد. بهترین سفر در اصل اولین سفرم در طول زندگی ام تا به آن روز بود. بالاخره گام به خانه مشترکمان گذاشتم، خانه ای که در زمان سفرمان با جهیزیه مختصری که بابا برایم تهیه دیده بود و لوازم مدرن کاوان چیده شده بود. از اینکه برای  کاوان وضعیت مالی خانواده ام اهمیت نداشت و از دیدن وسایل اندکی که با کلی تلاش بابا جور شده بود ناراحت نمی شد ممنون بودم و در آسمان خوشبختی سیر می کردم. 

تمام تلاش روزانه ام در این خلاصه می شد که بهترین همسر باشم چه از لحاظ خانه داری چه عاطفی. دوست نداشتم لحظه ای فکر کاوان به کسی در بیرون از خانه مشغول باشد. 

به لطف ناهید خوب جنس ناجور بعضی از دخترهای خوش گذران را شناخته بودم و نمی خواستم دل شوهرم با وجود گرگ های بیرون خانه هرز برود. 

هر چند گاه هر چه بیشتر از چیزی ترس داشته باشی ممکن است راحت تر از آنچه که در تصور آدمی می گنجد به بدترین وجه ممکن با آن روبه رو شوی.