به نام خالق وجود آتشینم

در هوای بهاری در فصل تولد طبیعت با شنیدن نوایی دل‌انگیز بی‌خبر دلداده شدم. دلدادگی که به جنونی 

عاشقانه وصل بود. به هر جا برای رسیدن به معشوق قدم گذاشتم، اما در ته همه آن‌ها تنها بن بست 

نصیبم گشت.

بن‌بست... بن‌بست... بن‌بست...

ته تمام این بن‌بست‌ها تنها ناامیدی به انتظارم ایستاده بود تا مرا در خودش ببلعد. قبل از فرو بستن چشم‌ 

خسته از جست‌وجوی، بی‌حاصل آخرین نگاه وجود بی‌رمق شده‌ام را به آسمان دوختم، آسمانی که در آن 

لحظه نوری دگر یافته بود. آسمانی که از آن همان نوا را دوباره و دوباره به گوش جان شنیدم. نوایی که 

حال می‌فهمیدم از به خدا رسیدن سرچشمه گرفته. من به دنبال معشوق تمام مدت را به سرگردانی 

گذرانده بودم و به اشتباه یقین عاشق بودن کرده بودم، در حالی که حال به این رسیده بودم که خود 

معشوق، عاشقی بی‌همتا بودم و بی‌خبر. نوای دل‌انگیز آیه‌ای از آیت‌های خدا بود. طلسم نوایی شده بودم 

که تا به آن لحظه از موجودیتش غافل بودم.

نوای آسمانی قرآن، قرآنی که نورش منجی‌گر قلب نابه‌سامانم شده بود.