بسم الله الرحمن الرحیم 

شاهد دست به سینه تکیه داده به چارچوب در خیره خیره نگاهش را بهم دوخت. با اشاره ام فوری داخل شد. بی حرف روبه رویم نشست. تک تک نفس های آرامش دلخوری اش را فریاد می زد. با نگاه و سکوت طولانیش، پیش قدم شکستنش شدم. سخت بود با بشری جدیدی که از خود ساختم، مستقیم چشم بدوزم به برادر بزرگ ترم و حرف از خواستن بزنم. شرم و حیایی که در وجودم در حال رشد بود حرف زدن را برایم سخت می کرد.

می دانستم وقتی جوابش را سر سفره ندادم تا روز بعد همینطور بی حرف خیره ام می ماند. نفس عمیقی کشیدم و با مشغول کردن دست هایم با گوشی لب باز کردم:

- بعد از روزای ناموفقی که با کاوان گذروندم، مثل خیلیای دیگه از ازدواج دوباره و شریک شدن آینده م با مرد دیگری بیزار شدم. به حدی که با خودم عهد بستم اجازه ندم کسی نزدیکم شه. تمام خواستگارای این مدت رو هم بابت همین عهد رد کردم. می خواستم با تنهایم خوش باشم و فکر کردم می شه تا همین یه مدت پیش هم مطمئن بودم که شدنی، اما....

سرم را بالا آوردم تا شاید از شنیدن ماجرا به زبان خودم پشیمان شود اما آن نگاه خندان مخلوط با دلخوری اش، دستور به ادامه می داد.

- با پا پیش گذاشتن سامان تموم معادلاتم بهم ریخت. گشتم تا شاید بتونم یه دلیل برای ردش پیدا کنم اما بی نتیجه ترین کار عمرم بود. گذشته از تموم عیب و ایرادایی که بالاخره هر آدمی حتی بهترینا هم دارن نتونستم دست بزارم روی چیزی که به خودم بقبولونم ازدواج باهاش به ضررم می شه.

انگار یه سد اطراف گذاشته که از هر راهی رفتم به بن بست رسیدم. خواستم با کاوان مقایسه ش کنم تا بالاخره یه روزنه منفی پیدا بشه اما فهمیدم مقایسه نابه جایی. با خودم که روراست شدم دیدم بدم نمیاد یه زندگی آروم با آدم جدیدی که آرامش از جزبه جز رفتارهاش می باره رو شروع کنم. به گذشته که برگشتم دیدم ته دلم همیشه یه زندگی آرامش دهنده می خواستم اما با انتخاب غلطم یه زندگی پرتنش نصیبم شد و حالا قلبم فریاد می زد، وقتش رسیده که با انتخاب یه آدم درست به همون زندگی برسم که از اول محتاجش بودم.

از مکث کوتاهم بهره برد و پرسید:

- چرا من آخرین نفرم برای فهمیدن؟

اخم های درهمش با شیطنت خوابیده در نگاهش تضادی مانند آتش و آب را به نمایش می گذاشت. حق داشت دلخور شود. در برابرش حرفی جز توجیح برایش نداشتم.

- خواستگاریش برام غیرمنتظره بود و این مدت با عقل و قلبم درگیر بودم و حواسم به باخبری یا بی خبری کسی نبود.

- حقم نیست به عنوان برادر بزرگ تر آخر از همه مسئله به این مهمی رو بفهمم. سامان هیچی اما تو باید قبل اینکه با دلت یه رنگ شی و جواب بدی، من رو هم در جریان می ذاشتی. حتی بابا اینا هم ازم پنهون کردن.

اشکی که نمی دانم کجا پنهان شده بود ناگهان روی گونه ام سرازیر شد. حس عجیب دلتنگی برای چیزی یا کسی که نمی دانستم کیست اشک های بعدی را هم به دنبالش سرازیر کرد. هول کرده به سمتم آمدم و دست هایم را گرفت. بی توجه به دلخوری لحظات قبلش گفت:

- چته مثل نی نی کوچولوها اشکش همیشه به راهه. مگه چی بهت گفتم دختر!؟ 

- به خدا قصدم دور نگه داشتن تو از زندگیم نبود، فقط... فقط....

هق هق های خفه ام حرفم را برید. نزدیک تر شد و سرم را در سینه اش پنهان کرد و با بوسه ای که روی سیاهی موهایم کاشت زمزمه کرد:

- هیس. آروم باش آبجی کوچولو.

- ازم... دلخ... ور... نباش.... م... من.... فق... ط... روم... نش.... 

سرم را بالا آورد و انگشتش را روی لبم گذاشت:

- هیس. فراموشش کن خب؟ 

- از... م... دلخور که... نیستی؟

ضربه ای روی بینی ام زد و در حالی که بلند می شد، دم گوشم پچ زد:

- نه عزیزجان. حالا هم بلند شو یه آبی به صورتت بزن. نمی خوای که سامان جلو نیومده جا بزنه.

قبل از بیرون رفتن به سمتم چرخید و با لبخندی که چهره اش را روشن کرده بود لب زد:

- خوشبخت بشی عزیزم. 

با آستین بلوزم اشک هایم را پاک کردم و پرانرژی از محبت  شاهد بلند شدم تا آماده شوم.