سر سجاده مشغول ذکر گفتن بودم که با صدای یاالله گفتن محمد و خوشامد_
گویی مادر متوجه حضور شخصی غریبه شدم. طولی نکشید که بدون سرک
کشیدن، با شنیدن صدای مهمان وارد شده، ناخودآگاه تسبیح بین دو دستم
فشرده و با اخمهای درهم فرو رفته فوری سجاده را جمع و بدون عوض کردن
چادر بیرون زدم.
خواستم به پذیرایی بروم که با خروج محمد متوقف شدم. با دیدن قیافهام تا ته
ماجرا را فهیمد؛ شانههایم را گرفته و به سمت آشپزخانه هدایت کرد. حرکتش
زبانم را باز کرد.
- هی با اجازه کی آوردیش تو خونه.
اخم کرده دستش روی دهانم قفل شد تا صدای بلندم به گوش مهمان عزیز
کردهاش نرسد.
- اولاً سلام. دوماً، بهت یاد ندادن که حرمت مهمون رو نگهداری!
-...
- چیه چرا ادا اصول میای؟
با دهان بسته انتظار حرف زدن داشت، با اشارهام متوجه شد و کنار کشید.
- جناب عقل کل با کدوم عقل، یه پسر رو برداشتی آوردی تو خونهای که منِ
دختر هستم؟
صدای قهقهه خندهاش بلند و روی تک صندلی گوشه آشپرخانه نشست.
سری به تأسف برایش تکان داده که مادر تشرزنان آمد:
- علی جان رو تنها گذاشتی، اومدی اینجا با خواهرت خلوت کردی!
صمیمیت مادر با پسوند جانی که به دنبال اسم او آورد چشمانم را گرد کرد.
- صبر کنید ببینم از کی تا حالا پسری که غریبهست و چند دقیقه از آشنایی
باهاش، نمیگذره تبدیل به جانتون شده مامان!
- حالا کی گفته که غریبهست؟!
- مگه بار اول... .
محمد مابین حرفم، جوابم را داد:
- محض اطلاع جنابعالی عرض کنم که دفعه سومشه. در جواب، اون سؤالت
هم باید بگم با همون عقلی که تو نداری؛ در ضمن نمیخواد تریپ دخترهایی
رو برداری که تو خونوادههای متعصب رشد کردند، من که میدونم چیزی که
اذیتت میکنه برخورد اون روزتونه نه حضور یه پسر تو خونهای که دختر هست.
مادر که از حرفهای ما کلافه شده بود، سینی چای را به دست محمد داد و
بیرونش کرد. عصبانیتم چند برابر شد، خواستم دنبالش به اتاق بروم که اینبار
مادر مانع شد.
- مامان!
- مامان بیمامان، اون پسر مهمون این خونهست، یادم نمیاد دهن به دهن
شدن با پسرا یا بیحرمتی به دیگری رو بهت یاد داده باشم.
- ولی اون پس... .
- آیه جان اون جریان رو فراموش کن. مهم نیست چی پیش اومده، علی الان
دوست داداشته، وظیفه تو احترام گذاشتنه فهمیدی!
با قیافهای آویزان خواستم به اتاقم برگردم که دوباره تأکیدوار صدایم کرد:
- آیه!
- چشم مامان جان، هر چی شما بگید.
- قربون گل دختر فهیمم برم.
زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم زمزمه کردم:
- آیه خانم هم اکنون خر میشود.
که آیه درونم مثل همیشه معلم اخلاق شد.
«- دختری مثل تو که نباید بیادب باشه.
- تو رو خدا تو یکی ولم کن.
- وظیفمه که هرجا از جاده منحرف شدی مانعت شم.
- خیلی خب بابا ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
- آفرین دختر خوب.
همینم مونده بود که آدم درونم هم برام تکلیف معین کنه.»
برای پایان دادن به درگیری درونی و فراموش کردن حضور مهمان ناخواندهای که
چشم دیدنش را نداشتم، مشغول درس خواندن شدم. از آن روز به بعد و طی
برخوردهایی که با هم داشتیم، با دیدن رفتار محترمانه و بدون نگاه طلبکارنهی
آن روزش، ناراحتی اولیهام از بین رفت و دیگر حالت تهاجمی درونم به نمایش
درنیامد.
به قول محمد آن را مدیون پرچم سفید صلحطلبانه علی بودم وگرنه که من به
همین راحتی از موضعم کوتاه بیا نبودم. جدا از این قضیه نمیتوانستم رابطه
بین برادرم را با علی بفهمم، اعتقادات علی به سبب تربیت متفاوتش، به
محکمی باورها و اعتقادات خانواده ما نبود؛ اما هیچ کس توجهی به این تضاد
نداشت.
- آیه!
- بله مامان.
- یه لحظه بیا اینجا.
بدون نگاه گرفتن از خطوط کتابی که مشغولش بودم، به اتاق خیاطی مادر
رفتم.
- بله مامان جان.
ندیده هم اخمش برایم قابل تصور بود. ریز خندیدم همیشه میگفت که نباید
اینقدر سرم به خواندن باشد و برای یک دختر اولویتهایش باید چیزهای دیگر
باشد، اما گوش من بدهکار این حرفها نبود و کار خودم را میکردم.
- دخترهی ورپریده، مگه من بهت نمیگم اینقدر سرت رو نکن تو اون کتابا، آخر
کور میشی دختر.
لب گزیده، کتاب را بستم و صاف ایستادم.
- کارم داشتید؟
چشم غرهای نثارم کرد.
- برو یه چندتا چای و میوه و کلوچه ببر برای محمد و علی.
- چرا من؟
اشاره به پارچه دستش:
- میبینی که کار دارم.
راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم. سینی را از مخلفاتی که مامان امر کرده
بود، پر کرده و خارج شدم. تا خواستم محمد را صدا بزنم، صدای حرف زدنشان
و موضوعی که مورد بحثشان بود منصرفم کرد.
- این سؤال، تنها سؤال خواهرم نیست، حتی مامان هم خیلی دلش میخواد
بدونه چطور با هم اینقدر ایاقیم.
این را که شنیدم تمام گوش شدم تا جواب بشنوم، درست همان چیزی بود که
مدتها به دنبالش بودم.
- خب مگه خودت نمیدونی تا جوابشون رو بدی؟
- جواب من قانعشون نکرد به خصوص خواهر کوچولوم رو.
از اینکه همیشه و تحت هر شرایطی من را کوچولو میدید، برعکس آن حس
استقلالطلبی و بزرگی که همیشه در وجودم بود، ذوق میکردم. وجود گرمش،
اجازه ناراحت شدن از آن لفظ را نمیداد.
ارتباطم با محمد ورای ارتباط با دیگر خواهر و برادرهایم بود و دوطرفه بودن این
بند به زیبایی آن دامن میزد.
- چیش براش عجیبه؟
- براش این مسئله شده که چطور با اعتقادات و باورهای متفاوتمون این
دوستی بینمون، شکل گرفته؛ تو این موندم که چرا این همه براش عجیبه. گفتم
از تو هم بپرسم تا شاید جواب تو براش قانع کننده باشه.
- به نظر من هر دوستی مثل بذرهایی که توی زمین کاشته میشه. من تو یه
زمین با یه شرایط اقلیمی خاص رشد کردم و تو، توی زمین خاص خودت. نوع
برخورد اولیهت با من، من رو متوجه نوع رشد متفاوت و زیبات کرد. من همیشه
از آدمای مذهبی یه محدوده بسته برای خودم ترسیم کرده بودم، که فکر می_
کردم، تنها خودشون رو قبول دارند و بقیه رو آدم حساب نمیکنن؛ اما برخورد
اون روزت نسبت به من، تموم نگرشم رو نسبت به مذهبیها یه تغییر اساسی
داد.
لحن، رفتار،و... من رو جذب زمینی کرد؛ که توش رشد کردی و یه محبت و
عشق بردارنه نسبت بهت پیدا کردم. فکر کنم همین محبت ارتباطمون رو قوی
و ادامهدار کرد.
با سکوتش از بهت درآمدم، مدتی به سکوت گذشت، سکوت محمد هم نشان
دهنده این بود که مثل من محو حرفهای ساده اما عمیقش شده. صدای تک
خنده علی را شنیدم و پشت بندش که گفت:
- فکر کنم زیادی وراجی کردم مگه نه.
- عجب نگاهی به دوستیمون داری پسر!
با دیدن سینی در دستم آه از نهادم بلند شد، ایستادن زیادم باعث شده بود
که چای گرمایش را از دست بدهد. سریع با حالی خوش از جواب گرفتنم دوباره
به آشپزخانه برگشتم تا چای تازهدمی برایشان ببرم.
نوع نگاهم نسبت به علی از همان روز و با آن حرفها تغییر پیدا کرد و قسمت
بزرگی از افکارم درگیرش شد.
😍😍😍
خیلی خوب بود لذت میبرم از خوندنش:)