به نام قلم‌نواز طبیعت
مرگ عجیبش همه را به تعجب واداشته بود، در حیاط پر رفت و آمد، نوای قرآن به گوش می‌رسید. روحش در

پرواز به این سو و آن سو بود و همه حسش می‌کردند اما جرئت ابراز نداشتند، ترس ناخودآگاهی فضا را در بر

گرفته بود به جای غمگین بودن، حس بودن پس از مرگش همه را به نوعی جنون غیرقابل لمس کشانده بود.

عشق میان آن‌ها بعد از مرگش از خانواده‌ پر کشیده بود و هر کدام به نوعی سرگردان حیات زندگی بودند.

همه چی نابود شده بود و فقط مرگ او بهتش در میان موج می‌زد. کم‌کم حیاط خانه خلوت شد و همه جا را 

سکوت پر تاریکی فرا گرفت و تنها عشقش به درخت باقی ماند که او هم مانند اهالی خانه از ترس حس بودن 

روحش در فضا به زردی کشیده بود. ماندنش سودی نبخشید و کاری از پیش نبرد.

پس با کوله‌باری از تنهایی و فروپاشی حس خوشبختی خانواده پس از گذشت چهل روز از مرگ ابدی‌اش به سوی

آسمان رها گشت.