بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم

بالاخره صبری که خانم دکتر توصیه می کرد، نتیجه داد و امیرعباس ذره ذره با دنیای درون و بیرونش آشتی کرد و این از قدم های کوچکی که برای همگام شدن با بقیه برمی داشت کامل مشخص بود. اولین دوستی اش با سهیلی که درست نقطه مقابلش بود شکل گرفت.

هنوز حریم مشخصی برای نزدیکی به دیگران داشت، اما شدتش به طور زیبایی کاهش پیدا کرده و نشان دهنده بهبودی اش بود. حس خاصی که نسبت به او داشتم، باعث خوشحالی بی نهایتم شده بود؛ که پیله دورش را شکافته و مانند کودک نوپایی قصد پروانه شدن دارد.

خوشحالی ام وقتی تکمیل شد که دیگر بداخمی هایش در برخورد با من هم کم شده و هربار که هم را می دیدیم، لبخند گرمش نصیبم می شد و به تازگی مانند سهیل که همیشه بابت کنجکاوی هایم سربه سرم می گذاشت؛ مشتاق بود که صدایم را درآورد. به طوری که حتی من را خیلی راحت جلوی بقیه با کنایه "فضولچه خانم" صدا می زد که فقط خودم معنای اصلی اش را می فهمیدم.

برایم جالب بود که از هیچ موقعیتی چه مالی چه غیرمالی هرگز سوءاستفاده نکرده بود. البته به قول خانم دکتر من از یک سری مسائلش بی خبر بودم اما در آن مدتی که کنارمان زندگی می کرد و شناخته بودمش، هرگز نخواست از حدش فراتر برود و کمبودها و عقده های کودکی اش را از راه های نادرستی به نمایش بگذارد.

مامان هر زمان که می خواست کسی را مثال بزند یا به قول سهیل خوبی های کسی را بر سرما بکوبد، از خودساختگی و محکم بودن امیرعباس صحبت می کرد. از بس خودشیفته بودم که حال خوبش را به خود نسبت می دادم و در نجواهای دورنی ام به خود می بالیدم که این من بودم که او را از دنیای تاریکش بیرون کشیده ام. هر چند در اعماق وجدانم کسی همیشه فریاد می زد، سهم و نقش کمی داشتم، اما از بس از خود متشکر بودم، بهای چندانی نمی دادم. دوباره با وجدانم بر سر همین مسئله در حال جدل بودم که امیرعباس صدایم کرد.

- فضولچه خانم!

اخم کرده رویم را به سمتش چرخاندم.

- صدبار گفتم اینجوری من رو صدا نزن.

بی خیال گازی به خیارش زد:

- منم صدبارم گفتم اونطوری صدات می زنم که هستی.

بعد چشمکی به سهیلی که کنارش لم داده و مشتاقانه نگاهم می کرد زد و پرسید:

- مگه نه سهیل جون؟

- کاملاً درسته.

هر دو را به چشم غره ای مهمان کرده و دست یاری به سمت بابا دراز کردم.

- بابا ببین این دوتا رو همش من رو اذیت می کنن.

بابا به حمایت از من یکی دو ضربه پس گردنشان زد و گفت:

- دیگه نبینم دخترم رو اذیت کنید ها.

آمدم از حمایتش لبخند گنده ام را رو کنم که:

- البته بابا جان از حق نگذریم اسم باسمایی برات.

صدای خنده همه به خصوص سهیل و امیرعباس که هنوز مشغول ماساژ گردنشان بودند فضای خانه را تکان داد. با اخم های شدید درهم گره خورده دست به سینه به پشتی مبل تکیه دادم.

- دستتون درد نکنه بابا با این حمایت کردنتون. یادم باشه هیچوقت از کسی حمایت نخوام.

بابا با خنده دستش را به سمتم دراز کرد:

- قهر نکن عمر بابا. بیا اینجا ببینم.

بی توجه از جا بلند و خم شدم تا بشقاب های پر شده از پوست میوه ها را از روی میز بردارم.

- نمی خوام همون بهتر تو سنگر پسرای عزیزتون بمونید.

امیرعباس در حالی که بلند می شد تا کمکی کرده باشد گفت:

- اینا رو ولش کن. شنیدم می خوای یه مدت بری اصفهان.

با یادآوری دلیل رفتنم، لبخند جای ژست اخم هایم را گرفت. با نیشی باز بشقاب ها را روی اپن رها کرده و سرجایم برگشتم.

- وای آره. ترانه امسال تصمیم گرفته یه نمایشگاه گروهی برگزار کنه و از منم دعوت کرده تا همراهش باشم. باید بیای کارهاش رو ببینی. اونقدر طرح هاش زیباست که حد نداره و کمتر بومی روز آخر ازش روی دیوار می مونه.

سهیل پرید مابین حرفم و با بدجنسی تمام گفت:

- این یعنی یه اعتراف کاملاً مسقیم به این که ثمین خانم ما کاراش به درد نمی خوره. 

- نخیرم کارای منم چیزی که کم نداره هیچ تازه سرترم هست. با اینکه برای اولین بار کارام قراره تو محیط وسیعی به نمایش دربیاد، اما حاضرم باهات شرط ببندم که از کارای ترانه بهتر دیده می شه؛ بشین و تماشا کن آق داداش.

- حالا چرا اصفهان؟

- ترانه هر سال نمایشگاهش رو تو یه شهر برگزار می کنه و امسال سال پنجمیه که دست به این کار زده. البته اولین باریه که قصد گروهی برگزار کردنش رو داره.

- چند وقتی طول می کشه؟

- تخمینیش حدود دوماهی می شه.

- ان شاءالله موفق باشی مطمئنم همون طور که خودت گفتی کارای توام کم از این ترانه خانم نخواهد داشت.

ذوق زده از تعریف امیرعباس نیشم به قول سهیل تا بناگوشم باز شد و بدجنسی های سهیل هم ذوقم را کور نمی کرد. شنیدن تعریف به آن گرمی آن هم از زبان امیرعباس جای هیچ ناراحتی را برایم باقی نمی گذاشت.

دو روز بعد همراه ترانه و گروه انتخابی اش راهی اصفهان شدم، آن هم با کوله ای پر از نصیحت های خانواده به خصوص مادر همیشه نگرانم.