رگه‌های خاکستری پوشش تنش زیر نور آفتاب برق می‌زد و به اقتدار همیشگی‌اش 
دامن زده بود.پرغرور و استوار بر بلندی کوهی پابرجاتر از خودش ایستاد و با چشمان 
درشت طلایی رنگش سرتاسر دشت وسیع زیرپایش را زیر نظر گرفته بود و انگار به
انتظار رسیدن به زمان خاصی بود.زمانی که برایش با به وقوع پیوستنش،شادیی را
به ارمغان می‌آورد که هرگز تجربه‌اش نکرده بود.
اجتماع‌های کوچکی از گله‌ای که جزوی از آن بود در گوشه و کنار دشت دورهم گرد
آمده و مشغول پایکوبی بعد از شکار پربارشان بودند.اما او با اینکه بهترین شکار را به
گروهی که پدرش رهبریش را داشت هدیه کرده بود،اما ناراضی از شادی که درونش
پیدا نشده بود؛ترجیح داده بود مانند همیشه جمع را ترک و به تنهایی در فراز کوهی
بایستد تا شاید آرام گیرد.
نگاه از اطراف گرفت و با پوزه سیاهش هوای عصرگاهی را به درون بلعید و سر به 
آسمان نیمه تاریک سایید و زوزه‌هایی از جنس دردی ناشناخته سر داد.
تا ساعت‌های متمادی در همان حال مشغول بود تا این‌که،سپیده دم جایش را به 
سیاهی روشن شده از مهتاب داد.خسته از بی‌خوابی تکانی به خود داد و شروع 
به پایین رفتن کرد که ناگهان نوری در دلش روشن شد.نوری که مدت‌ها در پی آن
روزهایش را با تنهایی پیوند داده بود.
با دیدن گرگ گریزپایی که سرخوش در حال جست و خیز بود، از حرکت ایستاد.به
آرامی به سمتش گام برداشت و در نزدیکی‌اش پشت بوته‌ای که به خوبی جسته 
بزرگش را پنهان می‌کرد،مأوا گرفت.
نگاه مشکی آهو جادویش کرده بود؛طوری که دلش نمی‌خواست حتی برای لحظه
کوتاهی نگاه از او بردارد.جادوی نگاهش او را بی‌پروا کرده و بدون این‌که،به اشتباه 
بودن احساسش ثانیه‌ای فکر کند؛ دست و پاهای پنجه مانندش را در دل زمین فرو 
کرد و بدون تعلل خود را از حصار بوته به بیرون پرتاب کرد و ابهتش را در معرض دید 
آهوی پرنشاط قرار داد و به جلوه‌گری پرداخت.
آهو از ترس دیدن موجود پرابهت روبه رویش شوکه شده، لحظاتی برجای ماند و با
به خود آمدنش،نگاه لرزان از ترسش را از او گرفت و به سرعت خود را از آن مهلکه
که به حتم باعث دریده شدنش توسط او می‌شد گریزاند که با فرارش دوباره تنهایی 
را به گرگ شیدا شده تحمیل کرد.
روزها گذشت و گرگ تشنه دیدن دوباره آهو به هر جایی قدم می‌گذاشت و بالاخره 
باز او را دید که با همجنسان خودش در حال شادی بود. تصمیم گرفت آرام وجودش
را به آهوی گریزپایش نزدیک کند و در دلش جای برای خود بسازد.
مدت‌ها با صبرجلو رفت تا آهوی همیشه گریزان به وجودش اعتماد و عادت کند.حال
دیگر آهو  با دیدنش فرار نمی‌کرد و دلبری بیشتری را در برابر چشمان گرگ شیدا از 
خود نشان می‌داد.
گرگ برای داشتنش به هر کاری تن می‌داد. حتی دیگر خوی شکار و غریزه درونی 
دریدن حیوانات که جزو ذاتش بودند را هم به دست فراموشی سپرده بود و تمامیتش 
را به وجود آهوی زییایش باخته بود و روی آینده گرگی بودنش قماری پرریسک را انجام 
داده بود. ذره‌ای هم از دورشدن از اصلش احساس پشیمانی نداشت.
غافل از اینکه ماده گرگی که مدت‌ها در پی توجه اوست از زمان جدایی او از گله سایه 
به سایه‌اش در حال حرکت و تمام عاشقانه‌های او را با آهوی زیبارو شاهد بوده.
برای گرگ تنها چیزی که وجود داشت آهوی دلبرش بود. روزها در کنار هم تمام دشت 
را زیر پا می‌گذاشتند و شب‌ها به دور از هم زیرنور ماه به نجواهای عاشقانه‌ مشغول 
بودند.بالاخره روزی رسید که گرگ دشت از پا درآمد روزی که آهوکش او را رها کرد.
روزی که به خاطر دوری از اصلش ناتوان و بیمار شده بود.
روزی که برخلاف انتظارش آهویش خرامان و زیباتر از هر زمان دیگری در چند قدمی تن 
رنجورش با همجنسی از نژاد خود او را رها کرد. روزی که همان توان اندک فروغ چشم
طلایی روشنش که دیگر روشنایی در آن نبود به خاموشی رسید.
توان رفتن به دنبالش را نداشت؛ پس خسته از تلاش بیهوده و با جذبه و غروری که
دیگر چیزی از آن نمانده بود در گوشه‌ای از دشت خودش را به دست تقدیر سپرد و 
چشم برهم گذاشت تا زودتر وجودش از اسارت اشتباه راهی که رفته بود برای ابد
رها شود.اما انگار قرار به رفتن آن هم به آن شکل در تقدیرش نقش نبسته بود.
ماده گرگ عاشق،ماده گرگی که همیشه از دور شاهدش بود با چشمانی غمگین 
و دلخور از او به بالینش رسید.
بدون هیچ حرف و سرزنشی او را که دیگر حتی جسته‌اش هم به یغما رفته بود را
مانند توله گرگی تازه متولد شده به دندان گرفت و به گله رساند.گله‌ای که حاضر 
به قبول گرگی که از اصل خود دور شده بود،نشدند و حتی از ماده گرگ به دلیل آن
حمایت بی‌بدیلش هم دوری و آن دو را طرد شده رها کردند.
گرگ زوزه نالانی کشید تا ماده گرگ غمگین کنارش نماند.اما توجهی به خواسته‌اش 
نکرد چون دیگر حاضر نبود لحظه‌ای از گرگش دور باشد.
ماده گرگ عاشق روزها به شکار می‌رفت تا او را زنده نگه دارد و شب‌ها در کنارش 
آرام می‌گرفت و بالاخره تلاش‌هایش شکوفه داد و گرگش دوباره و به آرامی توان 
خودش را با گرمای وجود محبت‌های ماده گرگش به دست آورد.روزی مانند همیشه 
منتظر رسیدن ماده گرگ بود. 
با دیر کردنش نگرانی وجودش را به اسارت گرفت و سعی کرد از جابرخیزد.هنوز چند 
قدم نامتعادل برنداشته که ماده گرگ در حالیکه تکه گوشت کوچکی از شکار آنروزش 
را به دندان داشت نزدیکش شد.
با چشمانی ریزشده از نوع قدم برداشتن‌های ماده گرگ زیر نظر گرفتش.
حس بد نگرانی تمام وجود تازه سرپا شده‌اش را گرفت.ماده گرگ به محض رسیدن 
شکار کوچکش را جلوی پای او قرار داد و با لبخندی لرزان روبه رویش نشست.صدای 
ناله کم جانش گوش گرگ را پر کرده بود. نگاهش را به وجود او پیوند داد. ماده گرگ 
که طاقت نگاه نگران او را نداشت سعی کرد تکانی به خودش بدهد اما تنها باعث شد 
دردش در تمام تنش بپیچد و ناخودآگاه زوزه پر دردش سکوت شب را شکست.
گرگش با شنیدن ناله‌اش سریع خود را به او رساند و در نیمه روشن نور مهتاب تمام 
بدنش را با نگاه پرعطش نگرانیش کاوید و در آخر روی زخم‌های کنار پهلویش که به 
شدت خونریزی داشت ثابت ماند.
با وحشت چشمانش را برای لحظه‌ای بست و دست به دامن نگاه ماده گرگش شد تا 
بفهمد ماجرا چیست.نگاه ماده گرگ حرف زد و از درگیری که بین خودش و عده‌ای گرگ 
خارج از گله که پر از شرارت و وحشی‌ترین نوع از گرگ‌های آن منطقه بودند بر روی آن 
شکاری که خود ماده گرگ زحمتش را کشیده و در آخر تنها تکه کوچکی نصیبش شده 
بود حرف زد. قلب گرگ در سینه به فریاد درآمده بود. حاضر بود، بمیرد؛ اما ماده گرگی 
را که تازه عشقش را پذیرفته بود،در آن حال نبیند. با عذاب وجدان بابت این‌که،مقصر آن
زخم‌ها اوست با آن عشق اشتباهی که به آهوی بی‌وفایش داشت سر بر پهلوی او برد 
و با زبانش شروع به نوازش زخم‌های عمیقش کرد. 
ماده گرگ با خوشی غیرقابل وصفی از بودن در کنار گرگش لبخندی عمیق به چهره آورد 
و با نگاهی شیدا ریز حرکاتش را با نگاه مشتاقش بلعید.می‌دانست که آخرین لحظاتش 
را می‌گذراند اما شاد بود. شاد به خاطر بودن در کنار گرگی که همیشه آرزوی داشتنش 
را داشت.
با زوزه‌ای که اثری از درد در آن هویدا نبود؛ موسیقی عشقش را برای گرگی که در حال 
تیمارش بود سر داد و با همان لبخند با آخرین نگاهی که به چشمان لرزان او انداخت 
برای همیشه به تاریکی پیوند خورد.
زبان گرگ از حرکت ایستاد و خیره به چهره ماده‌اش که زیر پرتو افشانی ماه به روشنی 
روز می‌درخشید خیره شد.قلبش دیگر طاقت نداشت؛ زوزه بلندی سر داد، تن دردمندش 
را کنار ماده گرگش سراند و سر به سر سایید تا همراهی‌اش کند.
همراهی که می‌دانست در آن لحظه ممکن‌ترین، کار ممکن است. بدون هیچ حسرتی از 
نبود آهویی که از ازل متعلق به او نبود و اشتباهش باعث شده بود مدتی را به اشتباه در 
کنارش بگذراند. 
در کنار ماده گرگش آرام گرفت و ماه و ستاره‌ها را به مهمانی بزم عاشقانه پر از 
تنهایشان دعوت کرد و روز بعد از هر دو تنها تندیسی از عشقی نافرجام اما زیبا به 
جا ماند و خورشید با پرتو افشانی ذاتی‌اش رنگ طلایی عشقشان را تثبیت و جاودانه کرد.