به نام خداوند عشق و آتش
آغوش خاکستریام را گشودهام به روی دنیایی که عزیزترین دارایی قلبم است. قلبی که به امید او میتپد
و نبض درونش رگ به رگ جسمم را طی میکند. آغوش خاکستر شدهام را بیمنت به اویی بخشیدم که
حتی نمیدانم کیست؟ کجاست؟ و چه میکند؟ نمیدانم آیا ارزش بخشیده شدن دارم یا نه، اصلا دلی دارد
که به من و آغوشم ببازد یا نه؟
بیهیچ دانستنی تقدیمش کردم این آغوش را تا شاید نگارهای از جسم به تصویر کشیده شده آسمان آبی را
در آن نقش زنم. نگارهای به قیمت تمام عشق و امید و علاقه جهانی به باشکوهی عشق افلاطونی
مجنون به لیلی. لیلی تمامی قرنها و مجنونی به تمامی جنونهای انسانیت. انسانیتی به معنای عشق الهی.
به نام خداوند آرامش بخش
سلام آقاجان. سلام آقای کل جهان
آقا با کوله باری سنگین از گناهان صدایت میزنم تا حتی شده فقط نگاهم کنی، غافل از اینکه خداوند
عزیزم آن قدر مهربانی در دلت کاشته که بدون صدا زدن هم مرا میبینی. آقا جان شرمنده، به اندازه
هر دو جهان تنها باری از شرمندگی را میتوانم پیش کشش وجودت نمایم. آقا جان آمدهام که بعد از
این شرمندگی دستم را بگیری و مرا از عذاب کوله سنگین به دوشم رهایی بخشی. آقا جان به بزرگی
و عظمت خدا، تنها پناه بی پناهی وجودم، تو هستی تا مرا از هرچه بدیست پاک کنی تا در پیشگاه
خدا بتوانم سر بلند کنم. آقا جان به دنبال شفیع هر جایی را گشتهام، تنها تو را یافتهام که بدون منت
شفاعتم را میپذیری و بی منت عشق نثارم میکنی. آقا جان منتظر ظهورت در فراسوی دنیا ایستادهام
تا شاید اولین کسی باشم که بتوانم در رکابت گامی هر چند کوچک بردارم تا شاید قلب پر گناهم به عِطر
وجودت آرام گیرد.
منتظر ظهور آسمانی تو بنده گنهکار و کوچک خدا.
به نام خداوند زیبا پسند
مرگی سفید از راه رسید. مرگی پر از زندگی
مرگی به پاکی برف فصل زیبای زمستان خالق
پر از امید، امیدی به جهانی دیگر.
جهانی تهی از بدیها.
جهانی به یکرنگی دل پاک بچهها.
مرگی که در آن به زندگی جاویدان میشود رسید. مرگی بدون هیچ سیاهی. مرگی که به قدم زدنهای
پر از بلور آرامش در کنار ساحل امن بهشت خداوندی ختم میشه.
به نام خداوند هستی بخش
دلم کمی زندگی کردن میخواهد، فارغ از هر وابستگی. به دور از هر خستگی. دلم اندکی آسمانی شدن
آرزو دارد. آرزویی دور و دراز. راهی پر از ناهمواری. عشقی به دور از یکدندگی. جادهای صاف و
بدون ارتفاع. پر از چرخ و فلک هیجان. هیجانی متصل از روزهای رنگی.
دلم پر از هوای رهایی، رها شدن از هر قید و بندی که دنیا اسیرش است. دلم اسارتی بیانتها از جنس
خاک میخواهد، خاکی به دور از هر تزویری. جوجه دلم هوای تنوعی از جنس خود زندگی رو
میخواد، زندگی که نه سر داره و نه ته، نه بالا بودنش معلومه نه پایین بودنش. زندگی که پر از
آشفتگیهایی که حتی جوجه بیریای دلم هم توان بال بال زدن درونش رو از دست داده.جوجهام راهی
رو میخواد که از بین این آشفتگی و سردرگمی قدموار بگذره و به نور هستیبخش برسه، نوری که
از تلالؤ نورهای رنگی طلوع آفتاب جون گرفته.
آن که خوی نیک داشته باشه، دوستانش زیاد شوند و دلها
به او انس و الفت گیرند.