بسم الله الرحمن الرحیم

​​​طبق معمول این یک هفته وقت ملاقات همراه مامان و دوقلوها پا در بیمارستان گذاشتم. وارد اتاق که شدیم سامان به سمتمان چرخید. برخلاف روزهای قبل زودتر از ما آمده بود. به سمت دیگر تخت رفت و جایش را به ما داد. نگاهم را به بابا دادم:

- خوبی بابا! 

لبخندی زد و همانطور که دست روی سر علی می کشید جواب داد:

- خوبم باباجان. 

​​​​​​ حسادت آشکار امیری که علی را کنار زد تا خودش نزدیک دست بابا باشد و سهم نوازشش نصیب او گرد خنده امان را بلند کرد. بابا به خواهش دل پسرکش تن داده با محبت عمیقی نوازشش کرد و به علی بغ کرده که با نگاه خشمگینش به سمت امیر تیر پرتاب می کرد اشاره زد تا سمت دیگر تخت برود. مشغول خوش و بش و حرف زدن بودیم که سامان قبل از اتمام وقت ملاقات رو به بابا کرد:

- خب عمو جان اجازه مرخصی می دین. 

​​​​​​بابا دستش را فشرد و لب زد:

- برو به سلامت باباجان. 

از مامان هم خداحافظی کرده، رو به من با نگاهی فرو افتاده پرسید:

- بشری خانم می تونم وقتتون رو بگیرم؟

دلم نمی خواست زودتر از کنار بابا بروم، آمدم بهانه ای بتراشم که بابا دهان باز کرد:

- فردا می بینمت باباجان. 

این یعنی باید بری و جای هیچ بحثی نیست. بی میل طوری که مطمئنا سامان هم متوجه اش شد، چادرم را مرتب کرده بوسه ای روی دست بابا نشاندم و بعد سامان از اتاق خارج شدم.

از محوطه بیمارستان که خارج شدیم به بوستان آن طرف خیابان اشاره و با همان نگاه به زیر افتاده گفت:

- با قدم زدن تو پارک مشکلی ندارین؟ 

دلم می خواست بگم من کلا با اومدن همراه تو مشکل دارم اما خب زبان درازم را کوتاه و به تکان سری اکتفا کردم. شانه به شانه اش به آن سمت رفتیم و با رسیدن به اولین میز و صندلی چوبی مدور تعارف به نشستنم کرد. بی حرف روبه روی هم نشستیم. کیفم را روی میز گذاشته و مشغول بازی با عروسک پشمالوی آویز رویش شدم. کلافه از سکوتش سر بالا کردم که با نگاه مستقیمش چشم در چشم شدم. با اینکه غافلگیر شد اما به آرامی نگاهش را گرفت و به همان عروسک جاخوش کرده توی دستم دوخت.

بهتر دیدم به سکوتم ادامه دهم تا آمادگی حرف زدن را پیدا کند. ذهنم را خالی کردم تا حدسی در مورد بودنم در آنجا در سرم چرخ نخورد. زنگ گوشی ام هر دویمان را از سکوتی که در آن گیر بودیم رها کرد. زیر نگاه غیر مستقیمش تماس را وصل کردم.

- سلام داداش. 

- سلام عزیزم. رفتین ملاقات؟ 

- آره.

- حال بابا؟ 

- خوبه خدا شکر.

- هنوز اونجایی؟ 

نیم​​​​​نگاهی به سامان کردم و با صدایی پایین آمده جواب دادم:

- نه یه کاری داشتم زودتر از مامان اینا زدم بیرون. 

- خیلی خب رفتی خونه به مامان خبر بده امشب یه خورده دیرتر میام. 

- باشه. 

- کاری نداری عزیز؟ 

- نه مراقب خودت باش.

- چشم. فعلا. 

وقتی دیدم هنوز هم قصد شکستن سکوتش را ندارد خودم پیش قدم شدم:

- آقا سامان! 

- جانم. 

بی توجه به جوابش پرسیدم:

- من رو اینجا نکشوندین که فقط از هوا لذت ببرم؟ 

سرفه ای کرد و رشته کلام را به دست گرفت.