بسم الله الرحمن الرحیم 

با رسیدنمان به بیمارستان یک راست به بخش CCU رفتیم و چشم به در دوخته منتظر خبر ماندیم. مامان آرام گرفته زیر لب ذکر می گفت. بالاخره دری که برایم حس تونل وحشت داشت باز و دکتر به همراه پرستاری بیرون آمد. مامان که کنارم ایستاد، دکتر با لبخند لب باز کرد:

- خدا رو شکر خطر سکته رو رد کردن.

- سکته!

- یه حمله خفیف قلبی. بیشتر از قبل هوای قلبشون رو داشته باشین.

- می تونم ببینمش.

- فعلاً نه. چند ساعت دیگه به بخش منتقل می شن.

با اجازه ای از کنارمان گذشت. مامان زیر لب الهی شکری زمزمه کرد و روی صندلی نشست. بدون نگاه کردن به من میخ شده گفت:

- به شاهد خبر بده.

از بخش سی سی یو بیرون آمدم و از تلفن عمومی انتهای سالن به شاهد زنگ زدم. با یادآوری دوقلوها و سپردنشان به سامان به او هم زنگ زدم.

- سلام آقا سامان.

صدای نفس بلندی که کشید به گوشم رسید و بعد از مکثی جوابم را داد:

- سلام بُشری خانم. چی شد؟

- خدا رو شکر چیز خاصی نبود و خطر از سرشون گذشت.

خدا را شکر غلیظی به زبان آورد. چنان غلیظ که برای لحظه ای شک کردم اویی که الان در بیمارستان بستری است پدر اوست یا من؟ با اینکه وابستگی احساسی بین او و خانواده را درک نمی کردم، تشکری کردم.

- حواستون به داداشام هست؟

- خیالتون راحت.

خداحافظی آرامی زمزمه کردم و پیش مامان برگشتم. با آمدن شاهد به اصرارش همراه مامان به خانه برگشتیم. امیر و علی یک ریز درخواست دیدن بابا را داشتند که در آخر با تشر مامان هر دو آرام گرفته و با ناراحتی به اتاقشان رفتند.

- مامان گناه داشتن چرا سرشون داد زدی.

دستی به پیشانی دردناکش کشید و گفت:

- وقتی به یه چیزی پیله می کنن ول کن نیستن که.

لیوانی آب به دستش داده، روبه رویش که نشسته و چیزی که مثل خوره ذهنم را می خورد به زبان آوردم:

- مامان!

- جانم.

- چرا بهم نگفته بودین؟

- چی رو مامان جان؟

- حمله های قبلی بابا رو.

چینی به ابروهایش داد:

- از کی شنیدی؟

وا رفته روی صندلی لب زدم:

- پس سابقه داشته.

یک دستی زدنم خوب جواب داد. نگاه دودو زنش را دزدید و نفسش را با صدا بیرون داد:

- این دفعه سومش بود.

- چرا؟

- دنبال چی هستی هان. نبش قبر گذشته؟

- حق دارم بدونم وضعیت سلامتی بابا چرا بهم خورده. یادتون نرفته که منم جزو این خانواده ام.

- کسی نگفته نیستی.

- پس...

نگاه مصمم را که دید ناچار لب باز کرد:

- اولین بار شب همون روزی بود که اومد محضر و رضایت به ازدواجت داد.

با درد که چشم بستم، قطره ای سمج راهش را روی گونه ام پیدا کرد. مامان دستم را کشید و کنار خودش نشاند. از فرصت استفاده کرده، روی زمین نشستم و سرم را روی زانوهایش گذاشتم. دستش به گرمی صدایش روی سرم نشست.

- اون روزها حال همه مون خراب بود. بابات هر لحظه قبل از عقد منتظر این بود که بیای بگی همش یه بازی بود. از همون اول هم دلش گواه خوبی نمی داد. بالاخره فشار اون مدت و امضا کردن سند بدبختی تک دخترش شد تیر خلاص و قلبش رو ناکار کرد.

مامان با بغض تعریف می کرد و من مثل ابر بهار دم گریه گرفتم.

- چند ماه قبل جداییت از اون نامرد، هم یه بار دیگه افتاد گوشه بیمارستان. بعد مرخص شدنش بود که فهمیدم اون شب با خوابی که دیده، قلبش ساز ناکوکش رو نواخته.

سر بلند کردم و پرسیدم:

- چه خوابی؟

- خواب سقوط تو از یه بلندی و کمک خواستن های مداومت.

وقتی تاریخش را گفت بدنم به یک باره یخ بست و موهای تنم سیخ شد. دقیق همان شبی که از دست کاوان کتک خورده راهی بیمارستان شدم. شبی که جنین نورسم را از دست دادم. همان لحظه عهد بستم حتی برای یک ثانیه هم شده نگذارم به خاطرم گرد غم روی دل مامان و بابا بنشیند. عهدی که می دانستم سرم برود از آن برنمی گردم.