بسم الله الرحمن الرحیم

کلید انداخته و داخل خانه شدم. چادر و کیفم را مانند بچه ها گوشه راهرو رها کردم. پرپر می زدم برای مستقیم نشستن جلوی کولر و یه خواب خوب بعدازظهری که با صدای جیغی در جا خشک شدم. سکوت بعدش این باور را بهم القا کرد که توهم زدم.

- ما...

با جیغ دوم و سومی که شنیدم حرفم نصفه ماند و مثل باد خود را به آشپزخانه رساندم. آشپزخانه ای که بوی درد را به مشامم رساند. با دیدن بابا که روی زمین درازکش افتاده بود و مامان بالای سرش گریه می کرد و یک بند نامش را فریاد می زد بهت زده روی زانو فرود آمدم. ثانیه های کش دار مثل بخت گلویم را می فشرد تا اینکه مامان متوجه حضورم شد.

- بُشری به دادم برس بابات از دست رفت.

با حرفش به خودم آمدم و چهار دست و پا خود را بالای سر بابا رساندم. دست های لرزانم روی نبضش نشست و با حس نبض ضعیفش خون در رگ هایم به جریان آمد و به کمک در و دیوار خودم را به تلفن روی اپن رسانده و سریع اورژانس را خبر کردم. دست دور شانه های مامان حلقه کردم تا آرام بگیرد.

- مامان جان آروم باش الان اورژانس می رسه.

- به خدا حالش خوب بود. اومد آشپزخونه تا مثل همیشه ناخنکی به غذای آماده بزنه تا اومدم تشر بزنم دست توی قابلمه نکنه یهو قلبش رو گرفت و کبود از درد افتاد زمین.

نگاه مظلومش را به چشمانم دوخته نجوا کرد:

- به خدا دیگه دعواش نمی کنم. بزار هر چقدر دلش می خواد ناخنک بزنه. من که چیزی بهش نگفتم.

- آروم باش مامانم. آروم.

تنها جمله ای که به زبانم می آمد همان بود. مامان یک ریز حرف می زد و حرف می زد. حس تنهایی در آن لحظات مثل غولی به قلبم چنگ انداخت. تنها آرزیم سلامتی بابا و وجود کسی بود که در آن لحظات دلگرمم کند اما هیچکس نبود. با پیچیدن صدای آیفون از جا پریدم و در را باز کردم و خودم را به در ورودی رساندم.

دهانم به گفتن هیچ حرفی نمی چرخید حتی وقتی مرد اورژانسی جلویم قرار گرفت تنها توانستم با دست اشاره کنم تا داخل شود. معاینه سریعی انجام و تن ساکن شده بابا روی برانکارد قرار گرفت. مامان سریع چادرش را سر انداخت و دنبالشان روان شد. چنان تند و فرز حرکت کرد که نفهمیدم کی از جلوی چشمانم عبور کرد. سریع چادر به سر از خانه خارج شدم با به یاد آوردن دوقلوها قدم کج کرده و پشت در خانه سامان قرار گرفتم.

در باز شده نشده دسته کلیدی به سمتش گرفته و طوطی وار شروع به حرف کردم.

- وقتی دوقلوها اومدن این کلید رو بهشون بده و مواظبشون باش.

حس ترس و افکار درهم و برهمم اجازه نمی داد خیلی روی کلماتی که برایش ردیف کرده ام تمرکز کنم. قبل از گم شدن در پیچ پله ها صدایش به گوش رسید:

- چی شده بُشری خانم؟ کجا با این عجله؟

بی توقف با صدایی بلند جوابش را دادم:

- بابا حالش خوب نیست اورژانس داره می بردش بیمارستان. لطفاً تا برگشتمون هوای دوقلوها رو داشته باش.

دوباره که صدایش آمد بی توجه، پله ها را دو تا یکی پایین رفتم.