بسم الله الرحمن الرحیم

هر چه به آخر دوره ام نزدیک می شدم شاهد بدخلق تر می شد. بالاخره با هزار شرط و اینکه باید محل کارم مود تأییدش باشد از موضعش پایین آمد و گذاشت نفس راحتی بکشم. این بین حرف مهراد و سارا هم در کوتاه آمدنش نقش اساسی داشت. اصلا انگار این زن و شوهر آفریده شده بودند که منجی زندگی من باشند.

مامان عاشق فرشته کوچولشان شده و اگر هفته به آخر می رسید و نمی آمدند خودش شال و کلاه کرد با ما یا بی ما راهی خانه شان می شد. طوری وجودشان با زندگیمان عجین شده بود که حتی نورای تازه زبان باز کرده آن ها را مادربزرگ و پدر بزرگ می خواند.

به سرعت باد دو سال از برگشت دوباره ام می گذشت و شش ماه بود که با رد شدن از فیلترهای شاهد توانستم در شرکتی به عنوان منشی و تایپیست مشغول کار شوم. نگرانی هایش دیگر برایم تداعی کننده محدودیت نبود و با جان و دل پذیرایشان می شدم و الحق که او هم تمام تلاشش را می کرد که تعصب بی جا خرجم نکند. طبق قانونی نانوشته به تعادل و تعامل درستی نسبت به هم رسیده و این بین اعتمادی که به من و عقلم داشت، هم بی تأثیر نبود.

بابا که این همه مدیریت شاهد را می دید خیالش از جانب تنها دخترش راحت بود و فقط پدرانه های نابش را خرجم می کرد. پدرانه هایی که قبلاً به چشمم نمی آمد. وسط پذیرایی نشسته و هم بازی نورا بودم که شاهد روی سرم آوار شد:

- تا کی بُشری هان تا کی؟

خنده نورا قطع و به آغوشم پناه برد. نگاه اخم آلودم را به سمتش پرتاب کردم:

- چته بچه ترسید!

کلافه دستی میان موهایش کشید و آرام تر غرید:

- تا کی می خوای همنیجوری خونه بابا تاب بخوری.

با سؤالش فهمیدم این همه آتشی شدنش از کجا نشأت گرفته که حتی رعایت حضور مهمانان را هم نمی کند. توپ کوچکی به دست نورا دادم و در حال نوازش موهایش من هم غریدم:

- خان داداش مگه جای تو رو تنگ کردم؟

لب گزید:

- منظورم این نبود.

- آخه داداش من وقتی دلم نمی خواد مگه زوره.

- زور نیست ولی خدا وکیلی این چندمین باریه که خواستگارات، رو هوا رد می کنی.

- بی دلیل نیست فقط شما درک نمی کنی دلیلام رو.

- آره خب درک نمی کنم.

چرخید سمت مهراد اینا و پرسید:

- شماها بگین اینایی که می گم دلیلن یا بهونه.

توجه همه که جلب شد، دستش را بالا گرفت و با نشان دادن هر انگشتش شروع به شمارش کرد:

- یکی بچه ننه ست. اون یکی زیادی خشن نشون می ده، سومی قصد داره بعد ازدواج بره یه شهر دیگه. اون یکی دیگه می خواد طبقه بالای خونه باباش زندگی کنه. یکی قناسه یکی درازه یکی لوس...

صدای خنده جمع که بلند شد ساکت شد. حق داشت آن طور، عصبانی شود. به خصوص که آخرین کیسی که رد کردم از دوستان خودش بود و حسابی هم آقا بودن از تمام وجناتش می بارید. از لحاظ مالی هم اکی بود. اما چه کنم که هیچ کدام به دلم نمی نشستند و تمام دلایلم هم به قول شاهد بهانه بود.

برای آرام کردنش به شوخی گریز زدم:

- تو به جای نسخه پیچی برای من، به فکر خودت باش که داری پیر پسر می شی و مامان به جای دخترش تو رو باید بندازه تو خمره ترشی.

خنده جمع بلندتر از قبل فضا را پر کرد و نورا هم با شادی بقیه در آغوشم بالا و پایین می پرید. بوسه ای به آن همه شیرینی اش زدم. با تأیید حرفم توسط مامان شاهد غری زد:

- بامزه شدی خانم کوچولو.

چشم غره ای نثارش کردم و قبل از پیدا شدن درگیری لفظی بینمان سامان به حرف آمد.

- قصد دخالت ندارم شاهد جان ولی خب حتماً این کیس ها به دل بُشری خانم نمی شینن که با این بهانه ها ردشون می کنه.

سارا هم که مشغول تعارف چای بود، سری تکان داد و گفت:

- راست می گن دیگه شاهد خان.

شاهد که همه را علیه خودش دید پر حرص پا روی پا انداخت و گفت:

- بله دیگه تا وقتی همه اینجوری پشتش هستین بایدم جواب رد بده.

- نمی خوام شکست قبلی رو به روشون بیارم، اما آدم وقتی از یکی رکب می خوره، براش سخته اعتماد به نفر بعدی. سخته که بخواد یه بار دیگه به یکی از همون جنس اعتماد کنه و سکان زندگیش رو بده دستش.

این بی اعتمادی تو هر برهه ای هم که برا آدم پیش بیاد بند زدن دوباره ش یه دل ریسک پذیر می خواد که در توان هر کسی نیست.

طوری کلماتش را به زبان آورد که از یادآوری اینکه روزی همسر داشتم و زندگیم به بن بست رسیده ناراحت نشدم واقعاً هم حرف دلم را او به زبان آورد و با این استدلالش به خوبی از پس ناراحتی شاهد برآمد. سکوت به وجود آمده و نگاه های زیرزیرکی همه روی من، با صدای جیغ و هوار پر از شادی نورا که نفهمیدم کی از آغوشم بیرون آمده و توسط دوقلوها به بازی گرفته شده بود شکسته و پرونده ازدواجم تا مدتی همان طور، مسکوت ماند.