بسم الله الرحمن الرحیم

تمام سعی ام از آن روز ساختن روزهای خوب برای خانواده م بود تا روزهای بد گذشته و سرکشی هایم را به باد فراموشی بسپارند. رابطه ای قشنگی با داداش کوچولوهایم شروع کردم. رابطه ای که قبلاً به خاطر عصبانیت های بی موردم همیشه خراب بود.

شاهد اصرار داشت تا درسم را ادامه دهم اما تنها چیزی که در من تغییر نکرده و همانطور دست نخورده مانده بود، علاقه نداشتن به تحصیل بود در عوض شروع به یادگیری زبان و کامپیوتر کردم تا بتوانم با پیدا کردن کار از عهده مخارجم بربیام. همین هم شد باعث بحث های بی فایده بین من و شاهد. مخالف کار کردنم بود و من در کمال احترامی که در این مدت یادگرفته بودم، مخالف سر سخت نظرش بودم.

- وای شاهد دیوونه م کردی. اولا خیلی مونده تا بخوام برم سر کار دوماً نمی شه که سربار تو یا بابا باشم.

دست لای موهایش برد و از هر دو طرف موهای نازنینش را کشید.

- دِ خواهر من، چشمم کور دندم نرم نوکر آبجیمم هستم.

- نوکر نمی خوام یه داداش می خوام که تا ابد پشتم بهش گرم باشه.

- خب اینم یه جور پشت بودن.

- تا ابد که قرار نیست پسر این خونه بمونی. دو روز دیگه زن می گیری و باید هوای زندگی خودت رو داشته باشی.

- اگه قراره زن گرفتنم این رو به دنبال داشته باشه که از تو بِبُرم، بمیرمم زن نمی گیرم.

لبخندی به بی منطقیش زدم. نباید اجازه می دادم زندگیش وقف من بشه. 

- شاهد قبول کن که بزرگ شدم و این بزرگ شدن مستقل بودن رو می طلبه البته مستقلی که زیر نظر تو و بابا شکل بگیره. کار کردنم به معنی خوی سرکشم نیست. به معنی اینکه می خوام ازتون جدا بشم نیست. فقط معنای مفید بودن برای خودم و زندگیم رو در بر داره تو رو به خدا سنگ جلو پام ننداز.

با ورود بابا هر دو سکوت کردیم. بابا وسط جفتمان نشست، دست هر دو نفرمان را گرفته و روی زانوهایش گذاشت.

- تموم کنین این بحث فرسایشی رو.

- بابا تو نمی خوای چیزی به این دخترت بگی.

خندید و نگاهش را به شاهد دوخت.

- باباجان، دخترم حق داره خودش زندگیش رو بچرخونه. اونقدری بزرگ بودن توش می بینم که بفهمم نیاز به استقلال مالی داره. در ضمن قرار نیست هر جایی کار کنه که تو اینطور داغ کردی.

- یعنی شما راضی به کار کردنشی؟

سرش را به تأیید تکان داد و لبخندی چاشنی آن کرد. شاهد کلافه دستش را کشید و از جا بلند شده، پرحرص غرید:

- نمی فهممتون به خدا که نمی تونم بفهممتون..

با ناراحتی و زمزمه های زیر لبی بیرون رفت. بابا به سمتم برگشت و دستی روی سرم کشید:

- ناراحت نشو. رفتارش از دوست داشتن زیادش سرچشمه می گیره.

بوسه ای پشت دستش کاشته و گفتم:

- می دونم. نمی خوام ناراحتش کنم اگه راضی نشه چی؟

- راضی می شه بابا جان غصه نخور. خودم راضیش می کنم.

دلگرمی اش لبخند روی لبم کاشت. از اینکه هوایم را داشت هزاران شکر به درگاه خدا بدهکار بودم.

خسته از کلاس به خانه برگشتم که با دیدن یک جفت کفش مردانه زیر لب نالیدم:

- آخ الان چه وقته مهمون؟ دارم می میرم از خواب.

با اخم های درهمی که ناخواسته روی صورتم نقش بست کفش هایم را درآورده و وارد سالن شدم. با سلام بلندی که کردم، جناب مهمان بلند شده به سمتم چرخید.

- سلام.

شاهد هم سلامی کرد و بی توجه به این که طرف را معرفی کند به مهمان غریبه ای که بدجور برایم آشنا می زد تعارف زد که بنشیند و خودش هم برای لحظاتی به آشپزخانه رفت. برای رفتن به اتاق دقیق باید از کنار مبل مهمان گرامی که احتمالا از دوستان شاهد بود می گذشتم. هنوز ایستاده بود که نزدیکش شدم و خواستم رد شوم که صدایش به آرامی به گوشم رسید:

- چطورین خواهر زاده آقای فتوحی؟

نیشخندی زد و بدون آنکه منتظر جوابم باشد نشسته، پا روی پا انداخت. گیج و منگ ایستاده بودم که با ورود شاهد تکانی به خود داده، زیر نگاه مشکوک شاهد سریع به اتاق پناه بردم. با طعنه اش کامل متوجه شدم که همسایه واحد روبه رویی است. خجالت زده از دروغی که آن روز گفته بودم لب گزیده و با خستگی روی تخت ولو شدم. خستگی که گرمای هوا هم به آن دامن می زد به سه شماره نکشیده باعث خوابم شد.

فکر می کردم بیدار که شوم مهمانمان رفع زحمت کرده اما بر خلاف انتظارم انگار برای شام مانده بود. بی میل با صدا زدن های مداوم مامان توسط امیر لباس مناسبی پوشیده و از اتاق بیرون زدم. سلامی زمزمه کرده، کنار مامان جا گرفتم و مامان برایم بشقابی برنج کشید.

- باباجان آقا سامان را می شناسی که؟

نیم نگاهی به سامان سربه زیر جواب دادم:

- نه متأسفانه فرصت آشنایی باهاشون تا حالا نصیبم نشده.

بابا دست آرامی به پشت آقا ساسان کوبید:

- این آقا سامان گل همسایه روبه رویی که شده دوست بامرام شاهد جان.

آقا سامان با تواضع سرخم کرده و لب زد:

- خجالتم ندین آقا رضا مرام دیدم که مرام خرج کردم.

- خوشحالم از آشناییتون.

- همچنین.

هنوز بابت دروغی که تحویلش داده و همان اول کاری به رویم آورد شرمنده بودم. معذب قاشقم را به دهان بردم.

یک ساعت بعد از شام بالاخره رفت و من را راحت کرد. معلوم بود حسابی در دل بابا اینا جاگرفته حتی دوقلوها هم دوستش داشتند از حق نگذریم هم با همان برخورد کوتاه به محسناتی که ازش می شمردن پی بردم.