بسم الله الرحمن الرحیم 

تا شب خودم را در اتاق زندانی کردم. بند خیالاتم با تقه ای که به  در خورد پاره شد. 

- بفرمایین.

پشت بندش بابا وارد شد که به احترامش ایستادم. 

-  سلام. خسته نباشین.

- علیک سلام دخترم.

روی تخت نشست. دستم را گرفت و کنارش نشاند. تا چند دقیقه فقط در سکوت دستانم را بین دستان بزرگش گرفت و با نگاهش نوازشم کرد.

- وقتی به دنیا اومدی، بابام دم گوشم گفت: پسرم برکت پا به خونت گذاشت مثل یه گل مراقبش باش تا خونت همیشه پربرکت بمونه. از همون موقع وسواس عجیبی روی تربیتت پیدا کردم. خیال می کردم با دور نگه داشتنت از خیلی جاها و کارها مسیر مراقبت ازت رو می تونم طی کنم.

آهی سنگین کشید و فشار محکمی به دست هایم وارد کرد. بی آنکه قصد بریدن نگاهش را داشته باشد، ادامه داد:

- تو تمام سال های گذشته خیال می کردم وظیفه م رو در قبالت به نحو احسن انجام دادم. فکرش رو هم نمی کردم روزی تو نقطه ای بایستم که فقط حسرت خطاهام بشه خوراک شب و روزم.

درست از روزی که تو محضر رهات کردم یه شب هم به راحتی چشم رو هم نذاشتم. ظاهر و باطنم شدن دو قطب مخالف هم. مرورش برام عذاب الیم. مقصر اصلی وضعیت تو منم. من و مادرت با رفتارهای غلطمون که بیشتر از روی ناآگاهی بود تو رو به سمت یه گرداب کشوندیم.

- و... 

اجازه حرف زدن بهم نداد و گفت:

- من فقط اومدم بگم روزی که بخوام پشتت رو خالی کنم، دیگه نمی بینی. همگی چوب اون پشت خالی کردن رو خوردیم. دیگه نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره. 

درد بود پشت حرف هایش؛ درد و بغضی کهنه. ناحقی بود اگر سکوت می کردم. از مکثش استفاده کرده، این بار من دست روی دست کم توانش گذاشته و لب زدم:

- این وسط اگه لازم باشه دنبال مقصر گشت، اصلش منم. تو این ماجرا خیلی چیزا دست به دست هم داد تا من اون تصمیم اشتباه رو برای آینده م بگیرم. شما، تعصب و عقایدتون تنها بخشی از ماجرا بودین. عصیانگری و آزادی طلبی من با اون سرپرسودا و سرکشی در برابر خدا زمینم زد. بدم زمینم زد. 

از همون روز اول دلم بودنتون رو می خواست هر چی جلوتر رفتم، زندگیم بد و بدتر شد؛ این خواسته قوی و قوی تر شد. اما روم نمی شد برگردم پیشتون. شرم و زندگی نابود شده م مانع بزرگ برگشتم، شد. 

وقتی با کمک سارا خدای گمشده درونم پیدا شد و به قولش تربیت شما من رو بالاخره به مسیر درست هدایت کرد و من کور شده بینا شدم. بابا! 

سرم را روی سینه اش گذاشت و با مهربانانه ترین لحنی که برای اولین بار به گوش جانم می نشست دم گوشم پچ زد:

- جانم. 

- به بودنتون محتاجم، خودتون رو ازم نگیرین.

بوسه گرمش رو موهایم نشست. 

- تا وقتی که نفس می کشم، همراهتم حتی اگه خودت نخوای باباجان. 

بعد از مکث کوتاهی سرم را روی زانوانش گذاشت و با لغزش دستان پینه بسته اش بین سیاهی موهایم لالایی زیبایی را به روح خسته ام هدیه داد که با هر زمزمه اش پلک هایم بسته و بسته تر شد و خوابی به راحتی خواب های بچگی تجربه کردم.