بسم الله الرحمن الرحیم 

- داداش!

به عقب چرخید و با لبخندی جوابم را داد: 

- جانم. 

به لحن پر از مهرش هم عادتم داده بود. دلم قنج می رفت برای محبت های نوظهورش. روی صندلی کناری اش جا گرفته و در سکوت آنقدر نگاهش کردم که با خنده کتاب را بست و روی میز گذاشت.

- سراپا گوشم، بفرما آبجی خانم. 

گرم تر از خودش لبخندی زده، انگشتانم را در هم تاب دادم. 

- این روزا دارم آروم ترین ثانیه های زندگیم رو می گذرونم. 

صندلی اش به پایه صندلی ام نزدیک و به سمتم متمایل شد. 

- این بده؟ 

سری تکان داده لب زدم:

- نه ولی... 

​​​​​​حرکت دستانم را با دستان بزرگش متوقف کرد. 

- ولی چی؟

با نگاهی فراری جواب دادم:

- یه حس بی قراری وجودم رو درگیر خودش کرده و این که هیچ کدومتون هیچی ازم نمی پرسین به کلافگیم دامن می زنه. 

در جوابم کنایه ای بارم کرد:

- مگه قبلاً دنبال همین نپرسیدنا نبودی! 

چشم هایم از درد روی هم فشرده شد و به تندی دستانم را بیرون کشیدم. 

- قبلا یه احمق به تمام معنا بودم، لازم به یادآوری نیست. 

دوباره جلو آمد، دستانم را در پناه خودش گرفت و برخلاف تندی ام آرامشش را نثارم کرد. 

​​​​​​- قبلا فقط بچه بودی و خاصیت بچگی بدون فکر عمل کردنه. اگه الان به این نقطه رسیدی تنها مقصرش خودت نبودی. این وسط ما هم با دل به اشتباه تو دادن، هلت دادیم تو چاهی که الان با همت خودت ازش بیرون اومدی.

نمی فهمیدم با اینکه چیزی از زندگیم نمی داند، باید این قاطعیت در کلامش را پای چی بزارم. نگاه گنگم را که دید در حال نوازش دستم لب زد:

- خیلی وقته که دورادور ازت خبر دارم. از وقتی که به خاطر اون نامرد پات به بیمارستان باز شد و بعدش تو خونه اون زن و مرد جوون ساکن شدی. تموم این مدت از طریق همون زوج جوون روز به روزت رو خبر داشتم. هر لحظه دیدنت تو اون حال و روز دیوونم می کرد. چند بار قصد کردم بیام جلو اما دلم نمی خواست با وارد شدنم به زندگیت وقتی هنوز باهامون یه دل نشدی، خودم رو تحمیل کنم. کاری که تا وقتی دختر خونه پدری بودی با رفتارهام اونجوری نشونت دادم. دلم می خواست با خواست خودت بیای جلو. خدا رو شکر صبرمون نتیجه داد و تو با دلت به خونه ت برگشتی. 

دستم را جلوی دهانم گرفتم تا فریادم پشت حنجره ام باقی بماند. باور کردنی نبود برایم در تمام مدتی که حس بد طرد شدگی و فراموش شدنم توسط خانواده مثل خوره از درون من را می خورد تنها توهمی پوچ و توخالی بوده.

- بابا؟ 

- از جزئیات زندگیت تنها من خبر دارم. قضیه طلاقت رو همین چند روز قبل به بابااینا گفتم. اگه می بینی به روت نمیارن چون دوس ندارن آرامشی که داری با اینجا موندنت تجربه ش می کنی رو از دست بدی. علاوه بر اون، توان اینکه دوباره استرس و نگرانی دوری ازت رو تجربه کنن رو  دیگه ندارن. نه سنشون این توان رو بهشون می ده نه قلبشون طاقت داره عزیز دلشون شب جایی سرش رو زمین بزاره که از دلش خوش نیست. 

بی حرف بلند شدم و مثل آدمک کوکی به داخل برگشتم.