بسم الله الرحمن الرحیم

نگاهی کوتاه به دو عشقی که هرگز قدرشان را ندانستم، انداخته و قبل از اینکه فرصت دزدیدن نگاهم را داشته باشم در آغوش مامان اسیر شدم. حرف های با گریه مخلوط شده اش را یکی درمیان می فهمیدم، واکنشم پناه گرفتن بیشتر در آغوشش و بوییدن عطر تنش شد. وقتی به خودم آمدم که بازویم اسیر دستی شد و بالاجبار دل از حریم امنم کندم. نگاهم از پنجه مشت شده دور بازویم به منبع قدرتمندی کشیده شد. چشم دوخته به نگاه شبگون بابا اشک هایم شدت بیشتری گرفت. غم جاخوش کرده در نگاهش بیشتر دلم را سوزاند. دست آزادش روی گونه ام نشست و نوازش وار خیسی رویش را محو کرد. بی حرف سرم را جلو کشید و طرح لب های لرزانش را روی پیشانی ام حک کرده، پر مکث عقب کشید.

رد نگاهش به پشت سرم که رسید، با دیدن چمدان کوچکم که وسط راهرو جاخوش کرده بود چشم هایش پر درد بسته شد و آرام زیر گوشم پچ زد:

- به خونه خودت خوش اومدی.

بی حرف دیگری عقب کشید و رفت. مامان هم لبخند محبت آمیزی نثارم کرد و با ملاقه در دستش که تازه به چشمم آمد احتمالا به آشپزخانه برگشت. دوباره دست گرم شاهد دورم پیچیده شد. برای دیدن صورتش سرم را بالا گرفتم که خنده اش دلم را زیرو رو کرد.

- خوش اومدی عروسک.

از لقبی که بهم داد خنده ام گرفت. روی جدیدی از شاهد برایم در حال نمایش بود. انگار این مدت دوری روی خیلی چیزها اثر گذاشته بود. به سالن که رسیدیم شاهد اشاره زد بنشینم و خودش هم روبه رویم نشست. امیر و علی هم هر کدام یک سمتم نشسته، شروع به حرف زدن از زمین و آسمان کردند. آن هجم از شلوغی کمی برایم غریب بود. مدت ها دوری از خانواده باعث شده بود به محیط آرام عادت کنم و حالا با وجود دوقلوهای همیشه پرحرف خانه داشتم سرسام می گرفتم. شاهد که نگاه نالانم را دید خنده آرامی سر داد و دو وروجکی که از سرو کولم بالا می رفتند را سرجایشان نشاند.

آن با دوقلوها هم اتاق شدم و شاهد برای خواب به سالن نقل مکان کرد. شب آرامی که گذراندم باعث شد به راحتی به خواب روم. همه چیز زیادی نرمال و آرام بود و این برعکس تصورم بود. آن شب کوچک ترین اشاره ای به زندگی ام و دلیل برگشتم نشد. نه تنها آن شب بلکه در طول یک هفته ای که از برگشتم می گذشت هم کسی چیزی نپرسید. رفتارشان طوری بود انگار از همه چیز باخبر هستند. 

سکوت بابا که نشانه دلخوری اش بود اما مامانی که می شناختم حتی دلخور بودنش هم نمی توانست مانع غر زدن یا سؤال پیچ کردنمان، شود در صورتی که او هم سکوت کرده بود. شاهد همیشه متعصب، مهربانی اش برایم سؤال برانگیز بود. تنها کسانی که فرقی با گذشته نداشتند، دوقلوها بودن؛ همانطور ساده و بی ریا. 

فضا درست جوی داشت که قبلا آرزویش را داشتم اما الان از آن فراری بودم. دلم شنیدن نصیحت های پرعتاب بابا، غر زدن های ناتمام مامان، گیر دادن های شاهد را آرزو داشت. کلافه از نپرسیدن هایشان به سراغ شاهد رفتم. شاهدی که می توانستم قسم بخورم در هر صورتی حامی ام خواهد بود.

در آن مدت از عادت بعدازظهرهایش که در ترانس مأوا گرفته به دنیای کتاب پناه می برد آگاه بودم. پس یک راست سراغش رفته و خلوتش را با دیوان مولانا بر هم زدم.