بسم الله الرحمن الرحیم

قشنگ ترین استقبالی بود که انتظارش را داشتم. چشمان گرد شده و نگاه کودکانه شان حس آرامشی که درونم گم بود را در وجودم به جریان درآورد. همان طور عقب عقب رفتند و ناگهان همزمان صدایشان آزاد شد.

- بابا! مامان! شاهد!

پرتکرار همین سه کلمه را فریاد زده و از جلوی دیدم محو شدند. جسارت به خرج داده و پا به درون گذاشتم. به آرامی در را پشت سرم بستم و وسط راهروی باریکی که با وجود کمد کفش ها باریک تر دیده می شد ایستادم. قدم هایم بیشتر از آن حد جلو نرفتند. 

قلبم منتظر اجازه ورود بود. شرمنده تر از آن بودم که بیشتر پیشروی کنم. به لطف جیغ و دادهای برادرهای همیشه پرصدایم انتظارم چندان طولانی نشد و هر سه نفرشان با قیافه های مات شده جلوی چشمهایم صف بستند. نگاه پر شرمم را که پایین انداختم، بغض کهنه ام ناخودآگاه به چشمان حمله برد. 

مانند جوجه لرزانی بودم که نیاز داشت زیر بال مادرش آرام گیرد. اما پرده خجالتی که درونم فریاد می زد مانع پیشروی ام شد. هر آن منتظر فریاد شاهد بودم که جلو بیاید و با خفت هر چه تمام تر بیرونم کند. داشتم جان می کنم و مرگ زیباترین خواسته م در آن لحظات بود. قدم هایی که جلوی رویم ایستاد نفس را در سینه ام حبس کرد. نگاهم که کشدار به بالا چرخید، در کمال ناباوری شاهد با چشمانی خیس اما خوددار نقطه نگاهم را پر کرد. 

به آرامی دستش را پشت کمرم قرار داد و به جلو هدایت و در نزدیک ترین نقطه به مامان و بابا متوقفم کرد. فشاری که به کمرم آورد حمایت بی دریغش را به رخ تن بی جانم کشید.