بسم الله الرحمن الرحیم

با کلی کلنجار رفتن با دلم بالاخره جایی بودم که در عین غریبگی پر از عطر آشنایی بود. تکیه داده به دیوار سیمانی کوچه چشم به ساختمان هفت طبقه روبه رویم دوخته و از درون در حال جمع کردن جرئت برای رویارویی با عزیزترین هایم که عطش دیدارشان وجودم را به آتش می کشید، بودم. دسته چمدان کوچکی که سارا برایم جمع کرده بود تا چراغ امید صددرصد پذیرفته شدنم توسط خانواده را در دلم روشن کند محکم گرفته با بسم اللهی قدم های متوقف شده ام را به حرکت واداشتم.

« خدایا خودت هوام رو داشته باش. »

 با دلی قرص از هواداری خدا قدم های یکی درمیانم شتاب بیشتری گرفت. جلوی آیفون نقره ای که رسیدم دودلی ام بر جرئت نورسته وجودم غلبه و انگشت اشاره م را وادار به عقب نشینی کرد. دلم هوس کرد مثل بچگی هایم که سر دوراهی قرار می گرفتم، چشمانم را بسته و با باز کردن دستانم انگشتام را به سمت هم حرکت دهم تا اگر نوکشان به هم برخورد کرد، کار مورد علاقه ام را انجام دهم و اگر بدون برخورد از هم عبور کردند، دل به دست کشیدن از آن بسپرم.

حیف که مردم در حال تردد این امکان را از دل کودکانه اندیشم سلب کرد. با فکری که در سرم جهید چمدان را پایین گذاشته، چشمانم را بسته، زنگ را فشردم. با باز کردن چشمانم نگاهم به سمت دکمه ای رفت که زیر انگشتم پنهان شده بود. زنگ واحد روبه رویی بابااینا در حال فشرده شدن بود. صدای تپش بی امان قلبم گوش هایم را پر کرد. با صدای نیمه بلند مردی که از آیفون پخش شد عقلم دستور عقب نشینی داد.

- پدر زنگ رو درآورید خانم! چه خبرتونه؟

نگاه گیج و زبان بسته ام را که دید تن صدایش را پایین آورده، پرسید:

- با کی کار دارین؟

آرامش صدایش اجازه تسلط بر زبان و حرکاتم را داد و پیرو آرامشش، لب زدم:

- ببخشید با واحد آقای فتوحی کار داشتم.

- خب پس چرا مزاحم من شدین؟

متوسل شده به دروغ جواب دادم:

- ببخشید قصد مزاحمت نداشتم. انگاری زنگ واحدشون خرابه چون هر چی زدم کسی جواب نداد.

- خب خواهر من حتماً خونه نیستن دیگه.

- نه مطمئنم هستن. می شه لطفاً در رو باز کنین تا بیام تو.

- شما؟

- خواهر زاده آقای فتوحی.

ناامید از جواب گرفتن با جرئتی دود شده آمدم قدمی به عقب بردارم که در با صدای تیکی که در آن لحظه برایم زیباترین موسیقی بود باز شد. خوشحال جلوتر آمده و لب زدم:

- ممنون آقا.

دسته چمدان را چنگ زده و در را هل داده، وارد شدم. کاغذ چسبیده به درب آسانسور که خراب بودنش را به رخ می کشید باعث شد راهم را بدون غر زدن، سمت پله ها کج کنم. به پاگرد طبقه چهار که رسیدم نگاهم رفت سمت واحدی که مزاحمش شدم با حس این که تحت نظرشم نگاهم را دزدیدم. نفس عمیقی کشیده، روبه روی خانه پدری ایستادم. شاید مسخره به نظر برسید اما من از پشت در هم عطر وجود بابا را حس می کردم. عطر خاصی که تنها فرزند قادر به شنیدنش است. 

با این اطمینان که همگی آن ساعت از شب طبق قانون بابا خانه هستند زنگ را فشردم. از ترس و هیجان با چشمانی بسته، منتظر ایستادم. استرسی که درونم طوفان به پا کرده بود را با فشردن دسته چمدان به بیرون منتقل کردم تا شاید ذره ای تهی شوم. با صدای باز شدن در و به دنبالش سکوت فرد مقابل، چشمانم باز و نگاهم در دو جفت چشم قهوه ای مات مانده قفل شد.